-
تعفن!
پنجشنبه 19 اسفند 1389 00:51
اینجا که می آیی ... بوی مردار می دهد! دماغت را بگیر!! بوی تعفن می دهد ... جنازه دل مردگی هایم!
-
در حسرت لحظه های...
یکشنبه 15 اسفند 1389 21:33
در این کشیدگی گذشتن دقایق! در این واماندگی عقربه ها از رسیدن به همدیگر! تکرار می شود بی حوصلگی هایم انگار... در لحظه هایی که دیگر قشنگ نیست، اینکه مـــن باشم اینکه تـــــو باشی ولی مـــــا نباشیم، قشنگ نیست... اینکه تقویم دیواری اتاقم جای این روزهایش خالی است... از بودن هایمان! و کاش باران بودی تا بی منت مرا در آغوش...
-
نوشته های ناتمام
جمعه 13 اسفند 1389 18:42
کاش هنوز هم جاده ها ، فاصله ی بین من و تو بودند! اینکه تو اینجا باشی و فرسنگ ها دور باشی از من! کلافه ام می کند... ... و باز هم ناتمام می ماند نوشته هایم...
-
سختی این روزها...
پنجشنبه 12 اسفند 1389 11:57
شبیه معجزه است انگار... اینکه تو صدا کنی مرا! این روزها چه سخت می گذرد... بدون تو !
-
گذشتن...
چهارشنبه 11 اسفند 1389 00:03
روزها دارند می گذرند! آدم ها هم می گذرند... اما کاش از همدیگر می گذشتند! نه از روی همدیگر...
-
مردن مثل یک مرد...
شنبه 7 اسفند 1389 23:07
اینجا که من رسیده ام ... ته دنیای بدون تو بودن است!! همانجایی که شاید فکرش را هم نمی کردی دوام بیاورم! ولی من ایستاده به اینجا رسیده ام! خوب تماشا کن... دلم هم تنگ نشده! یعنی دلم را همانجا پیش خودت گذاشتم ... تو باش و دل من و همه فریادهایی که ...
-
انتظار معجزه...
پنجشنبه 5 اسفند 1389 23:57
و انگار معجزه ای باید در کار باشد... منتـظـــــــــــــرم!! این جمعه را هـم...
-
سهراب گونه ای برای دقایق این چنینم...
چهارشنبه 4 اسفند 1389 19:09
به سراغ من اگر می آیید با پتک و تبر بیایید!! مسابقه است بر سر شکستن چینی نازک تنهایی من!
-
وقتی رویاها کابوس می شوند...
یکشنبه 1 اسفند 1389 23:37
چند قدم از خودم دور شدم، و گم شدم!! جایی دورتر از خودم... حوالی تنهایی غم آلوده کودکان خطاکار! این که همه چیز باید معنا داشته باشد بی معنی است، چون این روزها هیچ چیزی برایم معنا ندارد! حتی همه حرف های خودم، نوشته هایم... خندیدنی که در کتار نیست! گریه کردن هم که برای مرد نیست، مردها باید درد بکشند! تا اگر مرد هم...
-
لیاقت...
شنبه 30 بهمن 1389 02:24
سرشارم از شهوت رفتن! تا شاید پیدا کنم کسی را که ... لیاقت بدن برهنه ام را داشته باشد!! کسی که روحش برهنه باشد برایم!
-
لبخند که نزنی...
یکشنبه 24 بهمن 1389 21:44
حالا که برایم لبخند نمی زنی... ... چه بگویم دیگر! لبخند که نزنی ... چیزی برای گفتن نمی ماند!!
-
و من سکوت می کنم...
دوشنبه 18 بهمن 1389 10:39
مسلخ حرفهایت... پوست روحم را می کند!! و من سکوت می کنم... و فارغ از دردها... به رویش دوباره اش قکر می کنم!! به اینکه تو فرصتی دوباره خواهی داشت... برای سلاخی کردن روحم!! و همین آرامم می کند!! و راستی ... مهربانی جایش کجاست این روزها!!!
-
دلتنگی
جمعه 15 بهمن 1389 18:46
در پس ابرهای دل چرکین این شبها... دلم برای زیبایی ماه تنگ شده!
-
همه مهربانی ها اینجاست!!
چهارشنبه 13 بهمن 1389 01:55
دست های بی رمقم ... گره خورده در پنجره های ضریحت ! و نگاهم را جا گذاشته ام کنج ایوان طلا! و کبوتر دلم را روی گنبد طلا پرواز داده ام... و می دانم... ستاره ها از مشرق طلوع می کنند!
-
عادت ...
یکشنبه 10 بهمن 1389 21:59
بودنت اینجا، هر لحظه اش ... یک اتفاق تازه است برایم! هیچ وقت رنگ عادت نمی گیرد ... لحظه های با تو بودن! و نمی دانم راز زود عادت کردنت را... به دقایق نبودن!!
-
شوری نمک!!
پنجشنبه 7 بهمن 1389 23:51
نمک... برای من که روحم زخمی است... شور نیست!! مزه درد می دهد... و یا برای سوزاندن من کبریت لازم نیست! کمی نمک... کمی بی رحمی... حرف به میزانی که خودت کافی می دانی!! همین ها کافی است برای سوزاندن روح زخمی ام...
-
گم شدن...
پنجشنبه 7 بهمن 1389 13:37
خودم را کوچک کردم ... تا تو بزرگ شوی !!! حواسم نبود... آنقدر کوچک شدم که زیر دست و پایت گم شدم!!
-
ترس از تاریکی
جمعه 1 بهمن 1389 00:35
همین که سرت را روی شانه ام می گذاری و به خواب می روی ... آرامش آوار می شود روی دلم یکهو!! لحظه های روشن با تو بودن... کاش تمام نشود!
-
بیچاره واژ ها...
شنبه 25 دی 1389 15:52
دیروزتر ها دلتنگ هم می شدیم!! بیچاره واژه ها... له شدند زیر دست و پای روزمرگی مان! . . . حالا که نیستم... برای واژه ها فرصتی است تا نفس بکشند! تا دیگر اینجا به ساز من نرقصند!
-
انجماد...
چهارشنبه 22 دی 1389 23:27
نگاهت را که بر می گردانی... یخ می زنم!!
-
به دنبال ردپای کودکی...
دوشنبه 20 دی 1389 23:06
ردپای کودکی ام را زمستان چند سال پیش روی برف ها جا گذاشتم! برف ها آب شد و من هنوز در پی ردپای کودکی ام آب ها را ...
-
آخر شاهنامه...
دوشنبه 20 دی 1389 21:18
انگار قرار نیست هیچ وقت به خوبی و خوشی تمام شود!! داستان با هم بودنمان ... بر عکس شاهنامه، آخرش خوش نیست...
-
بوی تکرار...
یکشنبه 19 دی 1389 01:35
و بوی تکرار می دهد این روزهایم! تکرار با تو نبودن...
-
چشمان کاملا بسته...
چهارشنبه 15 دی 1389 15:58
به شماره افتادن نفس هایت را دوست دارم! وقتی چشمهایمان را می بندیم... و کاش باران ببارد... = = = = (سه ساعت بعد: بالاخره دارد باران می بارد!...خیلی باحالی خدا!!)
-
برای باران...
سهشنبه 14 دی 1389 03:19
نبار باران... که خراب می شوند غنچه ها... که پرستوها کز می کنند کنج لانه هاشان... نبار باران که همه آسمان کبود و غصه دار می شود !
-
احساس غربت...
سهشنبه 14 دی 1389 01:22
و کاش اینقدر دور نبودی... از احساسم! تا غرق نشوم... تا خراب نشوم! وقتی حتی در آغوشت احساس غریبی می کنم!
-
شلاق...
یکشنبه 12 دی 1389 23:26
شلاق می خورد احساسم! از کنایه ها... کاش کمی پوستش کلفت بود! مثل خودم...
-
نفاوت های ماندن...
جمعه 10 دی 1389 16:22
حواست هست داری چکار می کنی؟ من را که از ما بگیری... فقط تو می مانی! کاش من بودم تا کاری می کردم که تو ... فقط بمانی!
-
چشمان باران...
چهارشنبه 8 دی 1389 03:08
و باران خیلی وقت است می بارد... اما در چشمانش! برای مصیبت زمین! باران می بارد! در چشمانش...
-
دعای باران...
سهشنبه 7 دی 1389 23:46
و داغدار لحظه های تشنگی زمین می شوم... خدایا کمی لطافت مهمانمان کن!