سوریاس

دلنوشته های مهندسی که خیلی جوان نیست...

سوریاس

دلنوشته های مهندسی که خیلی جوان نیست...

شب نشینی!

امشب 

پسته نخوردم،

غصه خوردم!




زندگی قافیه دار!!

تنگ،

سنگ،

ننگ...

اولی سهم دلم!

دومی سهم دلت!

سومی سهم زندگی مان!

داستانک!

از بی حوصلگی این روزهایم گفتم یک داستانک مهمانتان کنم. 

خوب نیست. با چاشنی بزرگواریتان بخوانید!دستم به نوشتن نمی رود این روزها...نمی دانم تا کی!


دخترک گونه هایش سرخ شده بود. آستین های کوتاه ژاکتش را مدام می کشید کـــــف دستش.

نفسش آنقدرها گرم نبود که ها کند توی دستش و کمی گرم شود، قدری که دیگر گـــونه هایش 

آنقدر سرخ نباشد. مدام زیر لب چیزهایی می گفت که نه شبیه دعا بود و نه شبیه آهنگ قدیمی 

که مادرش همیشه زمزمه می کرد.شـــاید لبهایـــش داشتند دندانــهایش را که از ســـرما به هم 

می خوردند،همراهی می کردند.گلهای توی سبدی که دستش بود همرنگ روسری قرمز رنگش بود اما پررنگ تر.سه تا بیشتر نبودند.دو ساعتی بود که فقط همین سه تا بود توی سبدش.چهارراه 

شلوغ بود مثل همیشه ولی هوا آنقدر سرد بود که کسی رغبت نکند شیشه ماشینش را پایین بدهد. و دخترک همچنان گونه هایش سرخ بود و آستین های کوتاه ژاکتش را مدام می کشید 

کف دستش.

  

تنهایی!

تنم تنها!

دلم تنها!


تشنگی

چند جرعه نور می چسبد این روزها،

از لب های تو...

مهربان باش!

فقط کمی...




یک پست قدیمی را اینجا می توانید بخوانید.( مربوط به آذر 88)

تولد درد!

نگـــــــاه،
گــــــــاه،
آه...
هر واژه ای که سر بریده می شود؛
به سان ققنوس،
زنده می شود دوباره!
و دردی به دردهایش اضافه می شود.

اعجــــــــــــــــــاز...

شاید نگاه تو معجزه ای باشد 

بین این همه سنگینی پلک هایم ...

شاید رنگ یک غروب از همه این غروبهایی که هنوز نیامده نباید ســــــــرخ باشد!

و چقدر هراس ریخته توی فکرم!

شاید نگاه تو معجزه ای باشد

بدتر از چرت گفتن...

چرک می گویم اینبار!

بوی پلاسیدگی می دهد حرفهایم...

فلج شده فکرهایم انگار و چقدر متنفرم از خودم و این فکرهای فلج شده!

کمی لذت لطــــــــــــــــــفا!!

استدراک!

حضرت سقا!

لغاتی که من یاد دارمشان نمی توانند درک کنند عظمتتان را...

شما بزرگواری کنید و درک کنید مرا!



اینجا را هم بخوانید!

آدم ها جونده اند ...

بعضی ها حرف هایشان را می جوند!

و بعضی ها با حرف هایشان می جوند!

مثل آدامـــــــــــــــــــــس ...

بدون عنوان!

حالا که در آغوش می کشم لغات را 

بوسه هایم سرگردان تلخی حقایقند!

و صدایم 

تب کرده است

لابلای این یخ زدگی نبودن ها...

آی واژه ها !

دریابــــــــــــــــــید مرا...

دارد آوار می شود این بغض های فرو ریخته توی چشمانم،

و من هنوز مرد نشده ام!