شبیه آرزوهای بر بادرفته دخترک هفده ساله ای
که بوی تند عرق آغوش زمخت شوهر 40 ساله اش ،
ملموس ترین بدبختی اش است!
درست مثل بهانه های بیجواب پسرکی
که پشت ویترین مغازه ها دست مادرش را می کشد
و سیلی داغ دستان پدرش بدبختی اش را به رخش می کشد!
وقتی اخم هایت را در هم می کشی ،
لـــــــــــــال می کند مرا!
و انگار حتی وقتی مرا بغل هم می کنی...
من دارم خراب می کنم !!
می بینی حضرت پروردگار...
مثل اینکه من نمی توانم خوب برایت بندگی کنم!
ولی شما لطفت را کم نکن و خوب خدایی کن...
چقدر دوست داشتنی می شوند آن لبــــــ هایت وقتی انحنا می یابند با تقعری رو به بالا!
عقربه های ساعت !!
جان مادرتان کمی عجله کنید...
گور این روزها را زودتر گم کنید !!
و حالا در این کلافگی مزمن...
حوصله هم برای ذهن خسته من نــــــــاز می کند!
و شهـــــــوت تنها تفسیر توست
از میل لبــــــــــهایم!