چقدر زود تمام شد سالهایی که با هشت شروع می شدند!
سال هایی که پوست انداختم ...
سالهایی که اول هایش در اضطراب کنکور...
پشت نیمکت های سه نفره دود شد !
سالهایی که وسط هایش به جوندگی (و نه جویندگی) دانش گذشت!
به تجربه هایی شور و شیرین و ترش و تلخ...
و آخرهایش ،با دو سال اجباری تاوان هجده سال زندگی در این مملکت را دادم ...
و چقدر دوست نداشتم امسال را...
کـــــــــــــاش یک هزار و سیصد و نود یک شروع خوب باشد!
بهـــــــــار ،
اتفاق خاصی است شاید...
تکرار این روزهایم هم اتفاق خاصی می خواهد!
اتفاقی،
نه از جنس بهـــــــار!
جمله هایم لنگ می زند انگار...
وقتی فعل هایشان را تنها برای خودم صرف می کنم!!
- و چقدر دلم تنگ شده برای نوشتن خندیدیم-
در این کشیدگی گذشتن دقایق!
در این واماندگی عقربه ها از رسیدن به همدیگر!
تکرار می شود بی حوصلگی هایم انگار...
در لحظه هایی که دیگر قشنگ نیست،
اینکه مـــن باشم
اینکه تـــــو باشی
ولی مـــــا نباشیم،
قشنگ نیست...
اینکه تقویم دیواری اتاقم جای این روزهایش خالی است...
از بودن هایمان!
و کاش باران بودی
تا بی منت مرا در آغوش می گرفتی...
و کاش زمین بودم
تا ...
"تا"یش بماند برای لحظه هایی که قشنگ باشند...
کاش هنوز هم جاده ها ، فاصله ی بین من و تو بودند!
اینکه تو اینجا باشی
و فرسنگ ها دور باشی از من!
کلافه ام می کند...
...
و باز هم ناتمام می ماند نوشته هایم...
اینجا که من رسیده ام ...
ته دنیای بدون تو بودن است!!
همانجایی که شاید فکرش را هم نمی کردی دوام بیاورم!
ولی من ایستاده به اینجا رسیده ام!
خوب تماشا کن...
دلم هم تنگ نشده!
یعنی دلم را همانجا پیش خودت گذاشتم ...
تو باش و دل من و همه فریادهایی که ...
به سراغ من اگر می آیید
با پتک و تبر بیایید!!
مسابقه است
بر سر شکستن
چینی نازک تنهایی من!
چند قدم از خودم دور شدم،
و گم شدم!!
جایی دورتر از خودم...
حوالی تنهایی غم آلوده کودکان خطاکار!
این که همه چیز باید معنا داشته باشد بی معنی است،
چون این روزها هیچ چیزی برایم معنا ندارد!
حتی همه حرف های خودم،
نوشته هایم...
خندیدنی که در کتار نیست!
گریه کردن هم که برای مرد نیست،
مردها باید درد بکشند!
تا اگر مرد هم نشدند...
لا اقل کمی سرد شوند!!
این لحظه های نچسب شاید فقط سزاوار سکوت باشند...