سوریاس

دلنوشته های مهندسی که خیلی جوان نیست...

سوریاس

دلنوشته های مهندسی که خیلی جوان نیست...

مرگ تدریجی ...

میان پراکندگی حس هایی که شبیه کودکی ها نیستند،

نگاهت را که از من بر می گردانی ...

یکهو داغ می شود روی سینه ام!

الفبا...

آب،باران،پرواز،تولد،ثقل،جنگیدن،چمدان،حلقوم،خداوند،دل،ذوالفقار،روشنایی،زیارت،

ژست های روشنفکری،سراب،شیطنت،صابون،ضماد،طناب دار،ظهرهای بی حوصله جمعه

،عیدی،غصه،فاحشگی،قسمت،کار،گهواره،لذت،مستی،نفرت،ولخرجی،همیشه،یائسگی


شما هم بگین...

حال الـــــآنم...

یک کنج ، از آن کنج هایِ دنجی که حال می دهد بغلش کنی و بلولی تویش ، می خواهم تا بغلش کنم و بلولم تویش و کمی پرت شوم از این حواس پنجگانه و کمی آنقدر ابله شوم که هیچ چیز را ندانم و خوش باشم توی آن کنجِ دنجی که بغلش کرده ام و می لولم تویش و این اندکی بلاهت!

می بینی!بعضی وقتها ذهن خسته از جویدنِ نشخوار مانندِ این همه فکرهایی که بوی روزمرگی
می دهند، یک تصوراتی برای خودش می کند تماشایی! و شاید کمی شرمناک !

آن کنجی که قرار بود دنج باشد و بغلش کنم و بلولم تویش و کمی پرت شوم از این حواس پنجگانه و کمی آنقدر ابله شوم که هیچ چیز را ندانم و خوش باشم شاید لــــــــــــــــب های تو باشد!

باز باران ...

باران...

اینقدر برای آمدن ناز نکن

حالا که فصل ، رنگ فاصله ها دارد 

زودتر از برگها بریز...

تا پیش از آنکه سرخ و زرد شوم

طراوت را بغل کنم!

دور از تنگ شدن و خوش بودن...

دل هایمان این روزها

انگار فقط سیــــــــــــــــــــــــــــــــــــر می شوند!