میان پراکندگی حس هایی که شبیه کودکی ها نیستند،
نگاهت را که از من بر می گردانی ...
یکهو داغ می شود روی سینه ام!
آب،باران،پرواز،تولد،ثقل،جنگیدن،چمدان،حلقوم،خداوند،دل،ذوالفقار،روشنایی،زیارت،
ژست های روشنفکری،سراب،شیطنت،صابون،ضماد،طناب دار،ظهرهای بی حوصله جمعه
،عیدی،غصه،فاحشگی،قسمت،کار،گهواره،لذت،مستی،نفرت،ولخرجی،همیشه،یائسگی
شما هم بگین...
یک کنج ، از آن کنج هایِ دنجی که حال می دهد بغلش کنی و بلولی تویش ، می خواهم تا بغلش کنم و بلولم تویش و کمی پرت شوم از این حواس پنجگانه و کمی آنقدر ابله شوم که هیچ چیز را ندانم و خوش باشم توی آن کنجِ دنجی که بغلش کرده ام و می لولم تویش و این اندکی بلاهت!
می بینی!بعضی وقتها ذهن خسته از جویدنِ نشخوار مانندِ این همه فکرهایی که بوی روزمرگی
می دهند، یک تصوراتی برای خودش می کند تماشایی! و شاید کمی شرمناک !
آن کنجی که قرار بود دنج باشد و بغلش کنم و بلولم تویش و کمی پرت شوم از این حواس پنجگانه و کمی آنقدر ابله شوم که هیچ چیز را ندانم و خوش باشم شاید لــــــــــــــــب های تو باشد!
باران...
اینقدر برای آمدن ناز نکن
حالا که فصل ، رنگ فاصله ها دارد
زودتر از برگها بریز...
تا پیش از آنکه سرخ و زرد شوم
طراوت را بغل کنم!
دل هایمان این روزها
انگار فقط سیــــــــــــــــــــــــــــــــــــر می شوند!