یک کنج ، از آن کنج هایِ دنجی که حال می دهد بغلش کنی و بلولی تویش ، می خواهم تا بغلش کنم و بلولم تویش و کمی پرت شوم از این حواس پنجگانه و کمی آنقدر ابله شوم که هیچ چیز را ندانم و خوش باشم توی آن کنجِ دنجی که بغلش کرده ام و می لولم تویش و این اندکی بلاهت!
می بینی!بعضی وقتها ذهن خسته از جویدنِ نشخوار مانندِ این همه فکرهایی که بوی روزمرگی
می دهند، یک تصوراتی برای خودش می کند تماشایی! و شاید کمی شرمناک !
آن کنجی که قرار بود دنج باشد و بغلش کنم و بلولم تویش و کمی پرت شوم از این حواس پنجگانه و کمی آنقدر ابله شوم که هیچ چیز را ندانم و خوش باشم شاید لــــــــــــــــب های تو باشد!
دردات تو سرم داداش یاسین
چه حسامون نزدیک به همه...
نمیدونم تو هم حس منو داری یا نه ولی من شدیدا لحظه شماری می کنم واسه محرم... واسه عاشورا ... واسه بهانه ای برای گریه کردن!!
شدیدا به ریکاوری روحی نیاز دارم...
بهانه ها حمله کردن سردار!!!
حیف از جوونیمون...
هی میگم خط دفاعی روحمون مشکل داره... حالا که همه حمله می کنن ... ما موندیم و رسوایی و غم های زیاد نه گل های زیاد...
عجب پایانی داشت ..شیطون ;)
اندکی آغوش لطفا ...
حالا الانتون در شان ما نیست یاسین خان...
میدونی که شرم و حیا از سر و رومون میریزه... :))
شما به خودتون نگیرین ... : ))
آن کنج دنج شاید حالا حالاه نشود به دستش آورد چون برای دستاهم زیادی بزرگند !
خیال تو بی خیالم می کند از هر چه هست ونیست در زمین .ببین خودت چه هستی !که خیالت اینگونه منگم میکند
دعایم گرچه گیرا نیست
دعایت میکنم اما
نمیدانم چه میخواهی
از او خواهم برای تو
هرانچه که دلت خواهد...
دنیا همش هیچه حتی اون کنج دنج .
عجبــــــــــــ ...