سوریاس

دلنوشته های مهندسی که خیلی جوان نیست...

سوریاس

دلنوشته های مهندسی که خیلی جوان نیست...

چشمهایت...

دلم برای چشم هایت تنگ می شود،

وقتی نگاهم نمی کنی...

پلک هایت چقدر لوس می شوند بعضی وقت ها !

باش، لطفا!

در سرزمین لطافت تنت

زمخت است چقدر دقایق نبودنت...

تپش

و شبیه تپش های به وقوع نپیوسته یک قلب ایستاده از حرکت،

از دست رفته است ...

جوانی ام!

گوشه نشینی

فقط یک دایره مانده برایم

و خودم که داخلش مانده ام!

حتی نمی توانم گوشه نشین شوم...

روزهای سیاه و سفید...

راستی رنگ روزهای خوش چه رنگی بود؟!

حکمت خداوندگاری...

تماشا کردن خدا پشت آرزوهایی که آرزو می مانند برای همیشه چقدر چسبناک است!