دلم برای چشم هایت تنگ می شود،
وقتی نگاهم نمی کنی...
پلک هایت چقدر لوس می شوند بعضی وقت ها !
در سرزمین لطافت تنت
زمخت است چقدر دقایق نبودنت...
و شبیه تپش های به وقوع نپیوسته یک قلب ایستاده از حرکت،
از دست رفته است ...
جوانی ام!
فقط یک دایره مانده برایم
و خودم که داخلش مانده ام!
حتی نمی توانم گوشه نشین شوم...
تماشا کردن خدا پشت آرزوهایی که آرزو می مانند برای همیشه چقدر چسبناک است!