محکم؛سرد؛سنگین؛بی روح...
مثل آهن بود...
یک آتش گدازنده می خواست
تا حرارت بیفتد به تنش...
تا به تکاپو بیفتد...
امشب مشهدم. می رم حرم ...
گریه می کنم...نه برای فاطمه(س)...
برای خودم که اینقدر از فاطمه دورم...
دنیا که اون طور که دلمون می خواست پیش نرفت
کاش حداقل اونایی که دوسشون داریم از پیشمون نرن...
گوشت را که تیز کنی می شنوی...
صدای شکسته شدن دل ها را می گویم...
این روزها انگار برای شکستن دلها هم می گویند :
شکست که شکست ...فدای سرت...
من خوشبختی را هم لمس کرده ام
وقتی تو لبخند می زدی برایم...
مثل الان که تیره روزی را لمس می کنم با تمام وجودم
الان که تو کنارم نیستی...
آره روحمان به هم نزدیک است
اگر نبود که الان زنده نبودم ...
کاش این روزها که همه سیاهپوش فاطمه (س) اند
کمی فکر می کردیم که از فاطمه و علی چه یاد گرفته ایم و چه فهمیده ام...
عشق را ؟
خوشبختی را ؟
جاری بودن خدا در زندگی را ؟
دلتنگی واقعی را ؟
عاشقانه دوست داشتن همدیگر را؟
مهربانانه نگاه کردن به همه آدم ها را ؟
به خود مولا قسم فاطمه هم روزهای خوش داشته با علی...
فاطمه هم عاشقانه با علی سر سفره غذا نشسته ...
فاطمه هم دلتنگ علی می شده...
راه ها دورند...
دست ها دورند...
چشم ها دورند...
دلها اما فاصله نمی شناسند...
حتی هزاران کیلومتر آن طرف تر دلها از هم دور نمی شوند...
و شاید در آغوش هم باشیم و دل ها از هم دور باشند...
این روزها خیلی خرابم...
خراب تر از چیزی که فکر کنی...
از تو گله ای ندارم...
اگر خراب کردنم برایت لذتبخش است...
هی خرابم کن...من می سازم .... و تو باز خراب کن...
انگار تمامی ندارد حماقت کردن آدم ها...
آن وقت که به نتیجه فکر می کنیم؛ راه رسیدن احمقانه است...
آن وقت که به راه رسیدن به نتیجه فکر می کنیم؛نتیجه احمقانه است...
بلانسبت آنهایی که جمله زیر را توهین به خود می دانند :
احمقانه زندگی کردن در میان احمق ها آن هم با حماقت چقدر لذتبخش است...
گاهی لازم می شود آدم نوشتن را ترک کند... وبلاگش را ترک کند...
گاهی حتی لازم می شود خودش را ترک کند...
حتی عسل هم کامم رو شیرین نمی کنه...