سوریاس

دلنوشته های مهندسی که خیلی جوان نیست...

سوریاس

دلنوشته های مهندسی که خیلی جوان نیست...

التماس

حضرت والا!

حضرت آقا!

حضرن بالا!

اینقدر دعا کردم که فایده ای نداشت!

التماست می کنم این بار...

آمدنت را التماس می کنم!

نجات...

زخم های درشت روحم خوب شدنی نیستند...

به فکر نجات خودت باش!!

بی حوصله

حوصله  گفتن ندارم

شنیدن را هم بی خیال!!

دستم به نوشتن هم نمی رود...

از خواندن هم معافم کن...

بگذار برای خودم باشم!!


مکافات عادی بودن ...

چقدر از عادی بودن تو متنفرم!!

کاش همانطوری بودی که من در خیالم می خواستم!

اینکه من تو را طوری خیال کنم و تو عادی باشی...

عذابم می دهد!!

می فهمی!

بی خیال ما شو...

من بی خیال خودم شده ام ...

هنوز ول کن نیستی!!

قهوه تلخ با زهرمار اضافه

مهران مدیری پشت جلد سریالش را امضا کرده است:

« خواهش می کنم کپی نکنید...»

من کجا را باید امضا کنم ؟!

« خواهش می کنم انصاف داشته باشید...»

می دانم چندان نتیجه ای ندارد!

مثل همان امضا و خواهش مهران مدیری!

اینجوری حسرت گفتن خواهشم به دلم نمی ماند حداقل!!


داستان حلب روغن و انتظار من

حلب ۵ کیلویی روغن چند روز پیش ۸۷۰۰بود

همان  حلب ۵ کیلویی روغن حالا شده ۱۰۰۰۰ تومان!

منتظر بودن من برای شما چند سال پیش نمی دانم چقدر بود

منتظر بودن من برای شما حالا شده کمتر از همان نمی دانم که اول بود!!!

خوش به حال حلب روغن ...

فرق من و تو...

فرق من و تو فقط این بود...

که من فقط بلد بودم چشم بگذارم و تا ده بشمارم

و تو همیشه می گفتی من قایم می شوم!!

که من بازی را زندگی پنداشتم

و تو زندگی را بازی می دانستی!!

که من ماندن را بلد بودم

و تو از رفتن هم سردر می آوردی!!

که من از دیدن لبخندت هم اشک شوق می ریختم

و تو از دیدن حتی گریه ام هم لبخندی مرموز تحویلم می دادی!!

داستان این روزهایم

بی اختیار دلتنگت می شوم این روزها...

این روزها که نیستی!

این روزها که نیستم!

این روزها که اصلا روز نیست!


دلتنگ آغوش خدا

دلم برای آغوش گرمت تنگ شده خدایا!

دیگه واقعا داره حوصله ام سر میره!

این روزهای دوست نداشتنی چرا پس تمام نمی شوند؟


برای دلهایی که در هجوم غصه هایند...

کاش هیچ وقت نقطه ای روی ع نمی نشست تا غ به وجود بیاید!

آن وقت می شد غصه را با ق نوشت...

و دلخوش بود از بودن این همه قصه!!!

یادی از گنبد طلای آقا...

این روزها قیمت طلا عجیب دارد بالا می رود

نمی دانم چرا همه اش توی نخ گنبد طلای شما هستم

نه بابا ... باور کنید به خاطر طلایش نیست

گرفتارم آقا...


باز آمد بوی ماهی که دیگر ماه مدرسه نیست




سالها گذشت...

کاش کمی بیشتر از اول مهر لذت می بردم!

که حالا حسرت آرزوهای به انجام نرسیده حفه ام نکند!

دو سه سالی هست که برایم اول مهر با بیست و سوم مرداد فرقی ندارد...

احساس وحشتناکی است احساسی که الان دارم...

احساس می کنم برای تجربه شور و شوق اول مهر پیر شده ام...



ترس غروب جمعه ها

غروب جمعه که می شود

ترس برم می دارد...

نکند من باعث نیامدنت بودم...