سوریاس

دلنوشته های مهندسی که خیلی جوان نیست...

سوریاس

دلنوشته های مهندسی که خیلی جوان نیست...

stop انتظار در 89

یک سال چشم کشیدم جمعه ها را و باز هم نیامدی... 

رقم ها زیاد می شوند و حوصله انتظارم کم... 

رقم انتظارم را در همین 89 متوقف کن مهربانم...

زمزمه های لحظاتی بعد از تحویل سال

سلام خدای خوبم. پارسال-این پارسال که می گویم همین چند دقیقه پیش بود- سالی بود که توش غصه داشت...شادی داشت...لحظه های خوب داشت ... لحظه های بد داشت... 

خدای مهربونم امسال- همین سالی که چند دقیقه پیش شروع شده - رو واسه همه دوستام و اونایی که دوستشون دارم سالی پر از برکت و شادی و خوشی قرار بده! سالی که  فاصله ها کم بشه...غصه ها کم بشه...گرفتاری ها کم بشه...دلتنگی ها کم بشه...همه چیزهای بد کم بشه... عوضش شادی،مهربونی،خوشی،وفاداری،صداقت و همه چیزهای خوب زیاد بشه... 

بیا که بی تو خزان است بهارهایم...

چندروزی به بهار بیشتر نمانده حضرت آقا

کاش شما هم با همین بهار می آمدید!!

می آمدید بلکه دلم آرام می گرفت از این همه تکرار فصل ها

از این همه روزمرگی های خودساخته

از این همه دل شکستگی ها و دل تنگی ها...

استقبال از بهار !!!

همیشه همبن موقع ها سر و کله شان پیدا می شود.ده تایی شاید هم بیشتر توی یک آکواریوم نسبتا بزرگ کنار هم وول می خورند. خوشکل ترهایشان را جدا کرده اند و هر کدام را توی یک تنگ بلوری انداخته اند. مدام به این فکر می کنم بقیه سال را کجایند این مادرمرده های محکوم به اسارت -  که حتی اول اسمشان هم سین ندارد که حداقل بتوان ربطش داد به هفت سین- ؟؟؟ 

 

بدون عنوان ترین نوشته

برای تو که نمی نویسم دلم می گیرد

اما همیشه که نمی توانم برای تو بنویسم...

چرندنوشته های یک ذهن بی حوصله

سیگارم خیس شده

روشن نمی شه

اصلا کبریت ندارم که روشنش کنم

سردم شده...

کاش کبریت داشتم

حداقل آتیش روشن می کردم

با چی آتش روشن می کردم؟

اینجا که نه کاغذی هست نه چوبی نه ...

ای وای سیگارم چرا خیس شده...

وول خوردن یک آهنگ در یک ذهن خسته

این روزها این آهنگ مهدی مقدم همیشه توی ذهنم وول می خوره... 

  

از آدما دلم گرفت واسه همیشه 

دلم می خواد دعا کنم اما نمیشه 

حتی خدام جوابمو دیگه نمی ده 

خداجونم یه کاری کن نگو نمیشه 

بهم نگو گناه من واسه چی بوده 

نگو که اشتباه من واسه کی بوده 

دوسش داشتم دوسش دارم قد نفسهام 

بدون اون نمی تونم من خیلی تنهام

چه کردن آدما با روزگارم 

چه کردم با خودم درمون ندارم... 

اگه دنیا می خواست تنها بمونیم  

نمی خواستم اونو تنهاش بذارم...

روزها می گذرد

روزها می گذرد... 

چه با هم باشیم  

چه با هم نباشیم!

دوکلمه دلتگی

جمعه است و دلم تنگ...

یک نوشته متعفن

خاطرات تلخ گذشته مثل یک حوضچه لجن است 

فکر کردن به آنها مثل هم زدن لجن ها با یک چوب است 

هر چه بیشتر فکرشان در ذهنت بیاید بیشتر بوی لجن آزارات می دهد

گفتنی ها و نگفتنی ها...

آنقدر گفتنی داریم که به چیزهایی که نباید گفته شوند نمی رسیم...

برگرد همین جا

برو 

ولی 

هر وقت از بقیه خسته شدی برگرد همین جا 

پیش خودم 

منتظرت هستم...

دل گرفتگی...

از گرفتن خورشید همه عالم خبر دار می شن و براشون مهمه ... 

از گرفتن دل من اما ...

قهر قهر تا روز قیامت

 به عادت بچگی ها

گفتم قهر قهر تا روز قیامت 

قیامت برای من یک دقیقه بعد از قهر کردن با توست 

برای تو اما مثل اینکه قیامت خیلی دورتر است ... 

 

شرح حال دیداری عاشقانه با یک دوست مهربان

وقتی از صحن انقلاب وارد می شی انگار عظمت گنبد طلایی توی چشمات هزار برابر می شه ... 

مخصوصا وقتی توی زاویه ای قرار می گیری که ایوان طلا گوشه سمت راست پایین گنبد باشه... 

عظمتش اونقدری هست که دلت بلرزه ... نه از ترس ... از اینکه اینجا کسی هست که برای چند ساعت هم که شده دلت رو از روی زمین پرواز بده ... درست مثل کبوتراش... 

نمی دونم دموی آلبوم هشت رو شنیدین یا نه ... مخصوصا آهنگ پرسه علی اصحابی رو ... ستاره مشرقی غریبم... فکر کنم همین یک جملشو بیشتر از ده بیست بار بعد از اینکه رفتم بیرون از حرم گوش دادم...کفشارو که به کفشداری می دی و وارد رواق می شی یه دلشوره دوست داشتنی به دلت میفته... هر چی به ضریح نزدیکتر می شی دلشورت بیشتر می شه ... 

وای که چقدر دوست داشتنیه اون لحظه ای که چشمت به ضریح میفته ... دلشوره تبدیل به یه بغض میشه ...بغضی که خیلی زودتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی می ترکه ... دور و برت رو که نگاه می کنی می بینی بقیه هم مثل تو هستن...یکی تکیه داده به دیوار و گریه می کنه... یکی روبروی ضریح وایستاده و با گریه زیارتنامه می خونه ... اطراف ضریح خلوت تره از اون چیزی که فکرشو می کردم...دستم رو توی پنجره پنجره های ضریح میندازم... یکی یکی دوستایی که یادم بودن اسمشون توی ذهنم میاد...آخرش هم همه اونهایی که به یاد من هستند و من نمی دونم رو اسم می برم... دلم نمیاد دستم رو از ضریح جدا کنم. ولی پیرمرد پشت سرم را که می بینم خود به خود از ضریح فاصله می گیرم تا راه رسیدنش به عشقش باز بشه ...فکر کنم اینجا تنها جاییه که همه یه عشق مشترک دارن و همه به رسیدن بقیه به اون یک عشق کمک می کنن... 

بالاسر حضرت نماز می خوانم. دو رکعت به شکرانه زیارت. دو رکعت به نیابت از ... دو رکعت به نیابت از پدر بزرگم. یکی از معلم های دوران دبیرستانم که الان نیستند و همه آنهایی که به گردنم حق دارند و الان دستشان کوتاه است از این دنیا. دورکعت آخر هم به نیابی از همه کسانی که دلشان می خواست اینجا باشند و نمی توانند یا امکانش را ندارند... 

بعد از این همه عشق و حال دلم نمی آید از حرم بیرون بیام...