سوریاس

دلنوشته های مهندسی که خیلی جوان نیست...

سوریاس

دلنوشته های مهندسی که خیلی جوان نیست...

دوری و ...

و اینکه هر چقدر هم دور باشی باز هم گرمای حضور داشته باشی را از خورشید آموختم!

شاید اگر دائم بودی کنارم ...

نبودن فرصتی است برای جویدن اندیشه در باب اینکه بودن چه نعمتی است!

گریه...

باران لالایی می خواند برای چشم هایم تا بخوابند!

و چقدر خیس است خوابشان...

من می رم...

نمی دانم « آسان » چگونه در ذهن بعضی ها تفسیر می شود

که فعل دردناکی مثل رفتن را خودخواهانه صرف می کنند! 

گره کور

دندونتو بیار جلو

گره نگاهمون کارش از دست گذشته انگار...

میان این همه دردهای درشت...

بوسیدن، به اشتراک گذاشتن دردهای لطیف است

بین لبهایمان...

دیازپام!

کمی مرا استشمام کن ...

با چشمانت!

ســـ لحظه ــــــال

اینکه می گویند سال در لحظه ای تحویل می شود

برای من که لحظه های نبودنت ، سال می شود

نفهمیدنی است...