سوریاس

دلنوشته های مهندسی که خیلی جوان نیست...

سوریاس

دلنوشته های مهندسی که خیلی جوان نیست...

لیاقت...

سرشارم از شهوت رفتن!

تا شاید پیدا کنم کسی را که ... 

لیاقت بدن برهنه ام را داشته باشد!! 

کسی که روحش برهنه باشد برایم!

لبخند که نزنی...

حالا که برایم لبخند نمی زنی...

...

چه بگویم دیگر!

لبخند که نزنی ...

چیزی برای گفتن نمی ماند!!

و من سکوت می کنم...

مسلخ حرفهایت...

پوست روحم را می کند!!

و من سکوت می کنم...

و فارغ از دردها...

به رویش دوباره اش قکر می کنم!!

به اینکه تو فرصتی دوباره خواهی داشت...

برای سلاخی کردن روحم!!

و همین آرامم می کند!!

و راستی ...

مهربانی جایش کجاست این روزها!!!

دلتنگی

در پس ابرهای دل چرکین این شبها...

دلم برای زیبایی ماه تنگ شده!



همه مهربانی ها اینجاست!!

دست های بی رمقم ...

گره خورده در پنجره های ضریحت !

و نگاهم را جا گذاشته ام کنج ایوان طلا!

و کبوتر دلم را روی گنبد طلا پرواز داده ام... 

و می دانم...

ستاره ها از مشرق طلوع می کنند!


عادت ...

بودنت اینجا، هر لحظه اش ... 


یک اتفاق تازه است برایم!


هیچ وقت رنگ عادت نمی گیرد ...


لحظه های با تو بودن!


و نمی دانم راز زود عادت کردنت را...


به دقایق نبودن!!

شوری نمک!!

نمک...
برای من که روحم زخمی است...
شور نیست!!
مزه درد می دهد...

و یا 

برای سوزاندن من کبریت لازم نیست!
کمی نمک...
کمی بی رحمی...
حرف به میزانی که خودت کافی می دانی!!
همین ها کافی است برای سوزاندن روح زخمی ام...

گم شدن...

خودم را کوچک کردم ...

تا تو بزرگ شوی !!!

حواسم نبود...

آنقدر کوچک شدم 

که زیر دست و پایت گم شدم!!

ترس از تاریکی

همین که سرت را روی شانه ام می گذاری 


و به خواب می روی ...


آرامش آوار می شود روی دلم یکهو!!


لحظه های روشن با تو بودن...


کاش تمام نشود!