سرشارم از شهوت رفتن!
تا شاید پیدا کنم کسی را که ...
لیاقت بدن برهنه ام را داشته باشد!!
کسی که روحش برهنه باشد برایم!
حالا که برایم لبخند نمی زنی...
...
چه بگویم دیگر!
لبخند که نزنی ...
چیزی برای گفتن نمی ماند!!
مسلخ حرفهایت...
پوست روحم را می کند!!
و من سکوت می کنم...
و فارغ از دردها...
به رویش دوباره اش قکر می کنم!!
به اینکه تو فرصتی دوباره خواهی داشت...
برای سلاخی کردن روحم!!
و همین آرامم می کند!!
و راستی ...
مهربانی جایش کجاست این روزها!!!
دست های بی رمقم ...
گره خورده در پنجره های ضریحت !
و نگاهم را جا گذاشته ام کنج ایوان طلا!
و کبوتر دلم را روی گنبد طلا پرواز داده ام...
و می دانم...
ستاره ها از مشرق طلوع می کنند!
بودنت اینجا، هر لحظه اش ...
یک اتفاق تازه است برایم!
هیچ وقت رنگ عادت نمی گیرد ...
لحظه های با تو بودن!
و نمی دانم راز زود عادت کردنت را...
به دقایق نبودن!!
خودم را کوچک کردم ...
تا تو بزرگ شوی !!!
حواسم نبود...
آنقدر کوچک شدم
که زیر دست و پایت گم شدم!!
همین که سرت را روی شانه ام می گذاری
و به خواب می روی ...
آرامش آوار می شود روی دلم یکهو!!
لحظه های روشن با تو بودن...
کاش تمام نشود!