در انزوای استدلال
میان عشوه گری این همه آشفتگی
احساس دریده شدن می کند
بکارت افکارم!
من لبهایت را شیرین حس می کردم و تو عقلم را...
من دلواپس دلشوره هایت بودم و تو نگران چشم شورم!
لحظه هایی که لـــه می شوند زیر پای لجـــــــبــازی بچگــــــانه مان
کاش بستر لبهایـــــمان باشند ،
وقتی همدیگر را در آغوش می کشند!
بوی تند اخـــــــم هایـــــــت...
چشمانــــم را لال می کند!
می بینی...
کلماتم به هم می ریزد وقتی لبخند نمی زنی!
اگر مطمئن شوم این کاف مردمـــک چشمم ،
کاف تصغیر است از مردم دور و برم
همین الان خودم را کـــــــــــــــور می کنم!!
خشت هایی که اینقدر با دقت روی هم می گذاریمشان
دیوار بین بودن هایمان را بلند می کند
و بلندتر ...
آنقدر که حتی غرور سر به فلک کشیده مان هم کم می آورد!
حالم بد می شود از این "عمودی بودن"ها ...
"افــــــــــــــــــــــــــــــــــقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی" را ولی تا آن سر دنیا هم که بکشی
باز هم می شود آن طرفش را دید!
اصلا مگر چقدر می شود کشش داد
خسته می شویم یک جایی دیگر!
لامصب این عمودی ولی جانوری است برای خودش
هی بالا می رود بدون اینکه بدانیم چه تلخ می شود آخرش!
ســـــــــکـــــــــــــوتــــــــــ ،
ســـــــــکـــــــــــــوتــــــــــ ...
و این بار لبخند نمکین تو!
شیرینی هم مزه ای است برای خودش!
کاش تندی حرفهایت
مثل تندی فلفل های باغچه
با یک لیوان آب یا یک پیاله ماست
_ یا یک چیزی شبیه همین ها _
تمام می شد...