حس تلخی است
درست وقتی فکر می کنیم چیزی یا کسی را داریم
دستمان را خالی احساس می کنیم از داشتنش...
دست هایمان خیلی از هم دور شده اند
خیال ها و خواب ها برای دیدارمان پادرمیانی می کنند حالا...
جمعه ها که می شود بی حوصلگی می دود توی وجودم
انگار خورشید هم حوصله غروب کردن ندارد.
عصر که می شود گنجشک ها هم کز می کنند روی درخت ها
عصر که می شود کلاغ ها قار قار می کنند
تلویزیون گزارش هفتگی پخش می کند
و اینها هم حوصله ام را سر می برد
شاید هم سرش رو می بُرد
نمی دانم هر چه که هست حالم گیر می دهد به خودش
جمعه ها که می شود بی حوصلگی می دود توی وجودم
و چه زود گذشت.
توی تمام این مدت دوستای خوبی منو شرمنده کردن...
هر چند نوشته هام هنوز اونقدر ها کامل نیست.
به نظر شما بهترین پست کدوم پست بود.
دوست دارم نظرشما رو بدونم. ..
دلم برای انگشتان کشیده و کف دست پینه بسته است تنگ می شود.
دلم برای دیدن آرامش وقت قرآن خواندنت از روی آن قرآن درشت خط ات تنگ می شود
دلم برای چشمانت پشت آن عینک ته استکانی تنگ می شود
دلم برای نصیحت های دوست داشتنی ات تنگ می شود
دلم برای عیدی دادنت های تنگ می شود
دلم برای خودت تنگ می شود ... بابا بزرگ
چند روز بود پیر مرد حال نداشت. نه صحبت می کرد و نه غذا می خورد. فقط اگه خوب گوش
می دادی متوجه می شدی که زیر لب دارد ذکرمی گوید. دیگر عینک ته استکانی هم روی چشمهایش نبود و نگاهش که خیره به سقف بود دلم را می لرزاند.یادش بخیر وقتی بچه
بودم هر وقت می رفتم پیشش منو می بوسید و از بهترین انارهای باغش که برایم کنار
گذاشته بود یکی بهم می داد. تا جایی که یادم میاد دو تا کارو همیشه سر یه وقت معین
انجام می داد یکی خوندن یک جزء قرآن بعد ازنماز صبحش و یکی هم دیدن اخبار ساعت
هفت بعداز ظهر. خوبیش اونقدر بود که خدا توی یکی از بهترین روزها ( اول شعبان)
ببرتش پیش خودش...
و حالا پیرمرد نیست و هنوز باورم نمی شود که این چند خط را برای روح بلند او نوشتم ...
موخره : هیچوقت دوست نداشتم خبر بد به کسی بدم. ولی دو روز پیش مجبور شدم خبر فوت بابابزرگ رو به مامان بدم.اون هم ساعت سه و نیم صبح ...
اینکه در دستان تو باشم
حس خوبی به من می دهد
آنفدر که حتی به سیگارت حسودی کنم...
(باالهام از آهنگ ته سیگار رستاک)
کمی دورتر از ایمان
حوالی غرور پرسه می زنم این روزها
غافل از اینکه ...
چه چیز گرانقدری را از دست داده ام !
و در قبالش چه چیز بی ارزشی به دست آورده ام!
بابایی مهربونم!
می دونم که توی قید و بند این دنیا نیستی
ولی برای من خیلی مهمه که باشی ...
وقتی توی بستر بیماری می بینمت دلم می لرزه...
خدایا!
بابابزرگم رو حالا حالا ها واسم نگه دار...
مهم نیست که فیلم برایت داستان خیلی نویی تعریف نمی کند . مهم نیست که اتفاق ها
اتفاق های عجیب و غریبی نیستند...نکته مهم اینجاست که در هفت دقیقه تا پاییز همه
چیز عین زندگی است نکته مهم اینجاست که می توانی درماندگی آدم های قصه را لمس
کنی ...پا به پابیشان گریه کنی و حتی به هق هق بیفتی...
(به نقل از همشهری جوان-شماره ۲۶۷-ص۶۳)
پیرمرد نگاهش به آسمان بود انگار.
ولی من خیره دستانش بود که تار می زد!
تار می زد ولی انگار داشت تار و پود مرا می زد...
تار و پود مرا می زد که نگاهش به آسمان بود!
دستم را بردم ته جیبم ...
قبل از اینکه دستم را بیرون بیاورم رفت...
پیرمرد همچنان نگاهش به آسمان بود ...