سوریاس

دلنوشته های مهندسی که خیلی جوان نیست...

سوریاس

دلنوشته های مهندسی که خیلی جوان نیست...

انتظار

لحظه هایم   

خنده هایم  

کوچ کرده اند  

و انتظار...  

دردی که...

یک حس تلخ

حس تلخی است   

درست وقتی فکر می کنیم چیزی یا کسی را داریم   

دستمان را خالی احساس می کنیم از داشتنش...

یک خواهش پنجره ای

بس است دیوار کشیدن  

کمی پنجره لطفا ... 

 

                               

                                                       Go to fullsize image

پادرمیانی

دست هایمان خیلی از هم دور شده اند  

خیال ها و خواب ها برای دیدارمان پادرمیانی می کنند حالا...

دریغ...

من سلام می کنم 

و تو خداحافظی

باز هم دیر رسیدم انگار ...

دردی به نام عصر جمعه

جمعه ها که می شود بی حوصلگی می دود توی وجودم 

انگار خورشید هم حوصله غروب کردن ندارد. 

عصر که می شود گنجشک ها هم کز می کنند روی درخت ها   

عصر که می شود کلاغ ها قار قار می کنند

تلویزیون گزارش هفتگی پخش می کند 

و اینها هم حوصله ام را سر می برد  

شاید هم سرش رو می بُرد 

نمی دانم هر چه که هست حالم گیر می دهد به خودش  

جمعه ها که می شود بی حوصلگی می دود توی وجودم 

سوریاس یک ساله شد

و چه زود گذشت. 

توی تمام این مدت دوستای خوبی منو شرمنده کردن... 

هر چند نوشته هام هنوز اونقدر ها کامل نیست. 

به نظر شما بهترین پست کدوم پست بود. 

دوست دارم نظرشما رو بدونم. ..

دلتنگی های یک نوه

دلم برای انگشتان کشیده و کف دست پینه بسته است تنگ می شود. 

دلم برای دیدن آرامش وقت قرآن خواندنت از روی آن قرآن درشت خط ات تنگ می شود 

دلم برای چشمانت پشت آن عینک ته استکانی تنگ می شود  

دلم برای نصیحت های دوست داشتنی ات تنگ می شود 

دلم برای عیدی دادنت های تنگ می شود 

دلم برای خودت تنگ می شود ... بابا بزرگ

برای روح بلند بابابزرگ

چند روز بود پیر مرد حال نداشت. نه صحبت می کرد و نه غذا می خورد. فقط اگه خوب گوش
می دادی متوجه می شدی که زیر لب دارد ذکرمی گوید. دیگر عینک ته استکانی هم روی چشمهایش نبود و نگاهش که خیره به سقف بود دلم را می لرزاند.یادش بخیر وقتی بچه
بودم هر وقت می رفتم پیشش منو می بوسید و از بهترین انارهای باغش که برایم کنار
گذاشته بود یکی بهم می داد. تا جایی که یادم میاد دو تا کارو همیشه سر یه وقت معین
انجام می داد یکی خوندن یک جزء قرآن بعد ازنماز صبحش و یکی هم دیدن اخبار ساعت
هفت بعداز ظهر. خوبیش اونقدر بود که خدا توی یکی از بهترین روزها ( اول شعبان)
ببرتش پیش خودش...  

و حالا پیرمرد نیست و هنوز باورم نمی شود که این چند خط را برای روح بلند او نوشتم ...   

موخره :‌ هیچوقت دوست نداشتم خبر بد به کسی بدم. ولی دو روز پیش مجبور شدم خبر فوت بابابزرگ رو به مامان بدم.اون هم ساعت سه و نیم صبح ...  

حسادت

اینکه در دستان تو باشم  

حس خوبی به من می دهد 

آنفدر که حتی به سیگارت حسودی کنم... 

                                                                        (باالهام از آهنگ ته سیگار رستاک)

دورتر از ایمان

کمی دورتر از ایمان  

حوالی غرور پرسه می زنم این روزها 

غافل از اینکه ... 

چه چیز گرانقدری را از دست داده ام ! 

و در قبالش چه چیز بی ارزشی به دست آورده ام! 

آرزویی برای شفای پدربزرگ

بابایی مهربونم! 

می دونم که توی قید و بند این دنیا نیستی 

ولی برای من خیلی مهمه که باشی ... 

وقتی توی بستر بیماری می بینمت دلم می لرزه... 

خدایا! 

بابابزرگم رو حالا حالا ها واسم نگه دار...

دیوانه کننده

اینکه نتونی بنویسی  

چیزی رو که مثل خوره افتاده به فکرت و ذهنت دیوونت می کنه... 

برای هفت دقیقه تا پاییز

مهم نیست که فیلم برایت داستان خیلی نویی تعریف نمی کند . مهم نیست که اتفاق ها  

                                         

اتفاق های عجیب و غریبی نیستند...نکته مهم اینجاست که در هفت دقیقه تا پاییز همه  

                                 

چیز عین زندگی است نکته مهم اینجاست که می توانی درماندگی آدم های قصه را لمس  

                              

کنی ...پا به پابیشان گریه کنی و حتی به هق هق بیفتی...  

                                                       (به نقل از همشهری جوان-شماره ۲۶۷-ص۶۳)

من...تار...پیرمرد

پیرمرد نگاهش به آسمان بود انگار. 

ولی من خیره دستانش بود که تار می زد! 

تار می زد ولی انگار داشت تار و پود مرا می زد... 

تار و پود مرا می زد که نگاهش به آسمان بود! 

دستم را بردم ته جیبم ...  

قبل از اینکه دستم را بیرون بیاورم رفت... 

پیرمرد همچنان نگاهش به آسمان بود ...