جمعه ها که می شود بی حوصلگی می دود توی وجودم
انگار خورشید هم حوصله غروب کردن ندارد.
عصر که می شود گنجشک ها هم کز می کنند روی درخت ها
عصر که می شود کلاغ ها قار قار می کنند
تلویزیون گزارش هفتگی پخش می کند
و اینها هم حوصله ام را سر می برد
شاید هم سرش رو می بُرد
نمی دانم هر چه که هست حالم گیر می دهد به خودش
جمعه ها که می شود بی حوصلگی می دود توی وجودم
واقعا که بی نهایت بی حوصله میشم
به خصوص من که باید بشینم کنج خونه و هیچ جایی رو هم نداریم که بریم!
ولی خب جمعه هم روز خداست
بالاخره یه روزی این جمعه های بی حوصله هم رونق پیدا می کنن...
منم چشم به راه اون روزم...
الان که خوندم اون دلتنگی های یک نوه خیلی باحال بود...
مرسی از حضورتون
اون موقع ها یادم میاد که میگفتن ،عصرای جمعه ،فرشته ها اعمال خوبو بدمونو حساب میکنندو به خدا تحویل میدن ،برای همینه که دلمون میگیره.
درستو غلطشو نمیدونم اما خوب درگیرم کرده بود اون روزا...
همیشه عصرای جمعه میگفتم ..یعنی فرشته ها الان دارن چی میگن به خدا..
اما الان،حتی دیگه دلمم نمیگیره...شاید چون دلم مثه اون وقتا نیست..
دل آدما که عوض نمی شه این خود آدما هستن که دلاشون رو ...
سلام یاسین جان
تولد یکسالگی وبلاگت مبارک مهندس
اومدم بگم که من پستهای عصر جمعه ت را خیلی دوست دارم چون یه دلتنگی قشنگی توشون حس میشه ، که دیدیم باز یه پست عصر جمعه قشنگتر گذاشتی
به امید اینکه وبلاگت 100 ساله بشه و منم هرسال بیام بهت تبریک بگم!
سلام.مرسی.لطف دارین شما. ان شااله که بتونم ...
جمعه ها همیشه بی حوصله ام. این جمعه هم بدتر از همیشه بود.
:-؟
فکر کنم می تونستی متن رو ادامه بدی
جمله هات رو راحت میشد توی ذهن تصور کرد .
خوب بود ;-)
ممنونم دوست خوبم .
فقط می تونم بگم " دردی به نام عصر جمعه " ...
یه جایی نوشته بود حتی نامرد هم جلوی آینه درمان می شود ولی درد همان درد است...