سوریاس

دلنوشته های مهندسی که خیلی جوان نیست...

سوریاس

دلنوشته های مهندسی که خیلی جوان نیست...

ارزش وجود...

تا دیروز به من می گفتی تو همه وجودمی!

و امروز چه ساده همه وجودت را له کردی ...  

همه وجودت چه بی ارزش بود!

واهمه خورشید ...

خورشید هر پنجشنبه با ترس و لرز غروب می کند!

 

که نکند فردایش شما تمام کنید این همه انتظار را

 

و طلوعش به چشم نیاید...

سکوت...

سکوت همیشه از روی رضایت نیست.  

گاهی نشانه اعتراض است!  

گاهی مودبانه خفه شدن است!  

گاهی فداکاری و از خودگذشتگی است!  

و گاهی از روی بی تفاوتی است  

و چقدر آزاردهنده است این آخری...  

 

دومین یادداشت بدون عنوان!

دوست دارم دیگه نباشم 

شاید نبودنم آرومت کنه...   

جای خالی یک تبلیغ وسط پیام های بازرگانی

کاش یکی پیدا می شد وسط این همه آگهی بهینه سازی مصرف سوخت و صرفه جویی در مصرف گاز و تکرار لامپ اضافه خاموش کردن ها یک تیزر می ساخت برای درست استفاده کردن از کلمه دوستت دارم ...

یک یادداشت تقریبا امیدوارکننده برای این روزهای ...

باران که نبارد...  

نه! بقیه اش را نمی گویم! 

بس است دیگر هر چه گفتم از ناکامی! 

کمی امید لطفا...

آرامش...

نمی دانم چه حکمتی است

             تو که هستی

             دلم آرام می گیرد...

درد دلی از راه دور با دوستی آشنا ...

 منم و تنهایی و غربتم بین مردم این روزگار  

 منم و دردهایم که انگار تمامی ندارد  

   منم و دلخستگی از این همه روزمرگی  

   منم و پنجره فولاد و ایوان طلا  

 منم و نوای دلنواز نقاره خانه  

 منم و کاسه های طلایی سقاخانه  

 منم و دلم و دردام و چشمم و اشکام  

    شمایید و یک من ...  

                 که سخت محتاج عنایت شماست...  

 

 

عتوان ندارد!!!

باید فراموشت کنم

چندیست تمرین می کنم

من می توانم ! می شود !

آرام تلقین می کنم

حالم ، نه ، اصلا خوب نیست ....

تا بعد، بهتر می شود ....

فکری برای این دلِ آرام غمگین می کنم


من می پذیرم رفته ای

تو بر نمی گردی همین !

خود را برای درک این ، صد بار تحسین می کنم


کم کم ز یادم می روی

این روزگار و رسم اوست !

این جمله را با تلخی اش ، صد بار تضمین میکنم

 

 

                                          (از دلی دیگر)

قصه...

بعضی قصه ها را روزگار تمام می کند...

و بعضی قصه ها را خودمان!!

وقتی قصه را تمام کردیم 

دلمان انگار دوباره میل شروع کردن می یابد... 

غافل از اینکه حتی به خط قبلی هم نمی توانیم برگردیم 

چه برسد به اول قصه...

اولین یادداشت بدون عنوان!

من... 

من... 

و باز هم من... 

تو کجا بودی پس؟!   

لبخند...

لبخند که می زنی... لحظه هایم جاودانه می شود!  

 

یواش یواش...

 دستامون که از هم دور بود...خیلی مهم نبود

همیشه ترسم از این بود که نکنه یه روز دلامون از هم دور بشه 

حالا مث اینکه کم کم داره این اتفاق می افته 

یواش یواش 

و چقدر این یواش یواش ها ترسناکند...

یادداشتی از دفتر یک دوست - یادداشت آخر

چه تلاش های بیهوده ای می کنم و چه بهانه هایی می تراشم
وقتی که هنوز پاسخی برای این سوال دو کلمه ای دیگران ندارم:
دوستش داری؟

یادداشتی از دفتر یک دوست - یادداشت سوم

منتظر نشسته ای که چه؟

انتظارت را بگذارم پای شرمت یا ترست؟!