دو هزار و صد و نود روز است
که قلبم آرام نگرفته است از شنیدن صدای گرمت...
دو هزار و صد و نود روز
خیلی روز است...
خیلی
برای دوری از نازنینی مثل تو
بابا جان ...
این روزها احساس می کنم افکارم می خارد!
از نبودنت گله ای ندارم!
برای دیدنت کافی است چشم هایم را ببندم!
می میرم
یکی از همین روزها
خیلی آسان...
تصادف؟
سقوط از ارتفاع ؟
سکته ؟
سرطان؟
ایدز؟
با چاقو؟
هیچکدام!
راه های دیگری هم برای مردن هست...
با درد
مرد نمی شوم
این را امروز فهمیدم
به زودی همدیگر را می بینیم.
دوباره دردسرهای من شروع می شود.
دردسرهایم برای یک لحظه بیشتر دیدن تو!
شمار جمعه های رفته عمرم
به هزار و صد و هفتاد و هشت رسید.
این بار هم دیدنت نصیبم نشد!
حتی در خواب ...
ساعت 7:57 ،
هنوز مانده تا 8 شود.
نگرانی که دیرت نشود.
و من خوشحالم ؛
3 دقیقه برای دیدنت وقت دارم.
پشت چراغ قرمز توقف کرده ام.
صدای موزیک پرشیای مشکی بغلی ام با اینکه هم شیشه ماشین من بالاست هم ماشین خودش را می شنوم.
صدای برف پاک کن که انگار یه تکه از آن گوشت پلاستیکی اش که روی شیشه کشیده می شود نیست که حالا که دارد جان می کند که قطره های درشت باران را پارو کند اینطوری به قریچ قریچ افتاده را هم می شنوم.
صدای زنگ تلفنم را هم می شنوم. مدام زنگ می خورد . شماره ناآشناست .برنمی دارم.
زنگ صدای تو ولی از همه این صداها بلندتر در گوشم فریاد می کشد وقتی با خونسردی چشم در چشم من گفتی : «من هیچ وقت نسبت به شما علاقه ای نداشتم و ندارم...»
خیره شمارش معکوس چراغ قرمز شده ام.چهار ثانیه مانده تا سبز شود...