این روزها حرف از رفتن من است...
رفتن اما بدون تو!
حالا نشسته ام و فکر می کنم ماندن با تو سخت تر است یا رفتن بدون تو؟!
عصرهای جمعه که می شود؛
نمی دانم چه می شود که دلم غصه دار می شود...
یعنی می شود...
برای اتفاق به این بزرگی که دعای من کافی نیست!!!
چقدر لذت می بردم از رقص برگ ها در ترانه خوانی باد
وقتی پاییز را با هم بودیم.
زمستان که رفتی ،
من ماندم و قار قار نفرت انگیز کلاغ ها
صبر کن...
بهار که بیاید
تو می آیی و من نیستم...
بعضی روزها به احوالات خودم خنده ام می گیرد...
امروز صدای شکستن قلبم را شنیدم...
آن مرد در باران آمد.
آن مرد با اسب در باران آمد.
نه ! جور دیگر باید خواند:
آن مرد در باران رفت.
آن مرد با دلی شکسته در باران رفت.
این روزها همه راه رفتن در پیش گرفته اند.
ماندن آرزویی شده برای خودش...
غصه خوردن هم انگار اجباری شده این روزها...
جمعه...
انتظار می کشم.
این که می گویم جمعه
نه اینکه فقط جمعه ها.
هر لحظه در تمام روزها ...
انتظار می کشم.
الا بذکر الله تطمئن القلوب...
امروز دوشنبه بود.
یک دوشنبه ملال آور...
حالا که پیشم نیامدی...
کاش کمی کوتاه می آمدی!!