دلم برای انگشتان کشیده و کف دست پینه بسته است تنگ می شود.
دلم برای دیدن آرامش وقت قرآن خواندنت از روی آن قرآن درشت خط ات تنگ می شود
دلم برای چشمانت پشت آن عینک ته استکانی تنگ می شود
دلم برای نصیحت های دوست داشتنی ات تنگ می شود
دلم برای عیدی دادنت های تنگ می شود
دلم برای خودت تنگ می شود ... بابا بزرگ
مرگ به سالخوردگان نزدیک است
همچنان به شیر خواران.
مرگ همچون زندگی است.
اگر بخواهید اخلاص بورزید؛
اخلاصتان زیبا باشد
وگرنه ، خاموش بمانید !
زیرا در جوار ما مردی می میرد.
چه کسی می داند ؟
شاید جنازه ی بر دوش مردم ،
جشن فرشتگان باشد !
شاید جنازه ی بر دوش مردم ،
جشن فرشتگان باشد !
این دو خط آخر فوق العاده آرامشبخشه ...مرسی
حقیقتش خودم یاد بابا بزرگم افتادم که چقدر دوسش داشتم...
و اینکه چقد دلم برای مهربونیاش تنگه و برای آرامشش و برای مظلومیتش و ...
برای یه دنیا چیزی که داشتو من خیلی زود از دستش دادم
زودتر از اونی که واقعا بخام بودنشو قدر بدونم...
این پستاتوون شدیدا منقلبم کرد..و اشکمو دراورد
ببخشید
بازم به امید روزای خوب...
شرمنده که اسباب تشویش خاطر و ناراحتی شما را فراهم کردم...