سوریاس

دلنوشته های مهندسی که خیلی جوان نیست...

سوریاس

دلنوشته های مهندسی که خیلی جوان نیست...

من...تار...پیرمرد

پیرمرد نگاهش به آسمان بود انگار. 

ولی من خیره دستانش بود که تار می زد! 

تار می زد ولی انگار داشت تار و پود مرا می زد... 

تار و پود مرا می زد که نگاهش به آسمان بود! 

دستم را بردم ته جیبم ...  

قبل از اینکه دستم را بیرون بیاورم رفت... 

پیرمرد همچنان نگاهش به آسمان بود ...

نظرات 2 + ارسال نظر
درویش مجنون شنبه 12 تیر 1389 ساعت 16:00 http://darvishcf.blogfa.com

یا مولا علی امید و ایمان منی....

ممنون از حضورتون

منا یکشنبه 13 تیر 1389 ساعت 12:07 http://8daily.blogsky.com/

سلام یاسین جان من برگشتم مهندس
شاید پیرمرد میدونس دیگه روی زمین جایی نداره

سلام.خوشحالیم که برگشتین...
شاید....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد