پیرمرد نگاهش به آسمان بود انگار.
ولی من خیره دستانش بود که تار می زد!
تار می زد ولی انگار داشت تار و پود مرا می زد...
تار و پود مرا می زد که نگاهش به آسمان بود!
دستم را بردم ته جیبم ...
قبل از اینکه دستم را بیرون بیاورم رفت...
پیرمرد همچنان نگاهش به آسمان بود ...
یا مولا علی امید و ایمان منی....
ممنون از حضورتون
سلام یاسین جان من برگشتم مهندس
شاید پیرمرد میدونس دیگه روی زمین جایی نداره
سلام.خوشحالیم که برگشتین...
شاید....