سوریاس

دلنوشته های مهندسی که خیلی جوان نیست...

سوریاس

دلنوشته های مهندسی که خیلی جوان نیست...

دیوانه کننده

اینکه نتونی بنویسی  

چیزی رو که مثل خوره افتاده به فکرت و ذهنت دیوونت می کنه... 

نظرات 4 + ارسال نظر
بانوی خرداد چهارشنبه 16 تیر 1389 ساعت 13:32 http://29khordad.blogsky.com

دقیقا یاسین جان این چند وقت همچین حسی رو داشتم.

این روزها این احساس خیلی هاست ... مرسی از حضورتون

منا چهارشنبه 16 تیر 1389 ساعت 13:32 http://8daily.blogsky.com/

بارها واسه من پیش اومده حرفی که باید بگی را نگفتن بغضی که باید شکست را نشکست و آخرش تو میمونی و یه دنیا حرف واسه گفتن اما بدون هیچ محرمی واسه شنیدن

احساس خفگی به افکار آدم دست می ده

ساقی می چهارشنبه 16 تیر 1389 ساعت 15:06 http://saghiemey.blogfa.com

اگه اینجا هم بخوای خودت رو سانسور کنی، اگه اینجا هم حرف دلت رو نزنی، بد جور تو گلوت گیر میکنه. به نظرم خاصیت اینجا اینه که آدم میتونه گاهی خیلی بی محابا حرفش رو بزنه.
پیشنهاد میکنم اینجا حرفت رو بگو...

سلام. ممنونم. بعضی حرف ها رو زبان یارای گفتنش رو نداره بعضی ها را خود آدم جرات گفتن...

فرناز معصومی زاده دوشنبه 21 تیر 1389 ساعت 22:14 http://farnaz68.persianblog.ir/

اونوقت هی می گردی توی نوشته های اینو اون شاید یه قسمتی از احساسات رو توی تجربه های اونا پیدا کنی...
ولی
ولی بعضی وقتا یه چیزایی هست که همه شعرا و نوشته های دنیا رو هم که بخونی جای احساست رو نمی گیرن
و اون موقعست که دیوونه می شی...

سلام. ممنون از حضور دوبارتون.خیلی وقت بود خبری نبود ازتون.
و اگه حتی نتونی احساست رواحساس کنی دیوونه تر می شی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد