از بی حوصلگی این روزهایم گفتم یک داستانک مهمانتان کنم.
خوب نیست. با چاشنی بزرگواریتان بخوانید!دستم به نوشتن نمی رود این روزها...نمی دانم تا کی!
دخترک گونه هایش سرخ شده بود. آستین های کوتاه ژاکتش را مدام می کشید کـــــف دستش.
نفسش آنقدرها گرم نبود که ها کند توی دستش و کمی گرم شود، قدری که دیگر گـــونه هایش
آنقدر سرخ نباشد. مدام زیر لب چیزهایی می گفت که نه شبیه دعا بود و نه شبیه آهنگ قدیمی
که مادرش همیشه زمزمه می کرد.شـــاید لبهایـــش داشتند دندانــهایش را که از ســـرما به هم
می خوردند،همراهی می کردند.گلهای توی سبدی که دستش بود همرنگ روسری قرمز رنگش بود اما پررنگ تر.سه تا بیشتر نبودند.دو ساعتی بود که فقط همین سه تا بود توی سبدش.چهارراه
شلوغ بود مثل همیشه ولی هوا آنقدر سرد بود که کسی رغبت نکند شیشه ماشینش را پایین بدهد. و دخترک همچنان گونه هایش سرخ بود و آستین های کوتاه ژاکتش را مدام می کشید
کف دستش.
ما از پشت شیشه ماشین هایمان از تگرگ لذت میبریم
کودکان کار سر چهاراه ها با آن دست و پنجه نرم می کنند
ای وای...............
چه خوب که هنوز چون شماهایی هستن که گونه های سرخ این دخترک ها رو داستان کنن ...
چه بد که هنوز اینجور دخترک هایی هستن!
در طول روز از این دخترکا زیاد می بینیم
ولی در اون لحظه احساسشونو درک نمی کنیم
وقتی چنین نوشته ایی رو می خونیم احساس کمک در ما بوجود میاد
ولی باز هم ممکنه سر چهارراهها چیزی به چشممون نیاد و همه چیز فراموش شده باشه
امیدورم اینجوری نباشه
امیدوار نباش.
چون اینجوری هست
این روزا دستها بد جور قلم رو پس میزنن...
آدرس میدادی میرفتم از ش میخریدم بنده خدا گناه داره
کم نیستند دور و برت! چشاتو بازکن. آدرس نمی خواد
من معمولاً چیزی ازشئن می خرم ولی اونقدر کمتر کسی به اون ها محل میزاره ها و باهاشون حتی حرف میزنه که حتی کسی هم که میخواد بهشون واقعاً کمک کنه بسیار سخته چون خودشون نمیتونن باور کنن که کسی هست و خدایی هس!
ولی واقعآً افسوس به ما افسوس به جامعه ی ما که می زاریم چنین اتفاقایی رخ بده
ذلمان برایشنا می سوزد ولی حتی به این فکر نمی کنیم که برای چه باید برای آنها دلملمان بسوزد
دلم به حال خودم می سوزه که درکش نمی کنم
حرفی ندارم
ولی مخلص داداش یاسین که هستم!!!
چاکرم داداش!