ولی من امروز بهت یه سلام داغ داغ رو از سردترین نقطه وطن تقدیمت میکنم که از روزمرگی کمی و برای چند ثانیه ای جدا شی سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
زمستان را با تو می خواهم تا گرمای دستانت،نگاهت و هرم داغ نفسهایت خانه ام را گرم کند و چه لذتی دارد تماشا کردن برف های سپید وفتی داغ باشد بدنت! نوشتنی هایی هست که نباید نوشته شوند مثل همین حرف هایم ... نباید نوشته شوند تا لذتش فقط برای خودم بماند! کاش این شبها تمام نشود... ( سلام .من این نوشته رو با اسم شما تو یه وبلاگ دیدم.از خوتونه یا از جایی گرفتین< ؟ اگه مال خودتونه اجازه دارم ازش استفااده کنم؟ یا اگه گوینده ش رو میشناسین ممنون میشم بهم بگین
طبیعتا مال خودمه که منبعی براش نگفتم... با ذکر منبع مشکلی نداره ...(شوخی کردم ،هر جور راحتین!)
سلام ممنون از حضورتون... لطف کردین تو رو خدا واسم دعا کنید ...تو فرجه ها هچی نخوندم و واقعا نیاز به دعا دارم اونم از نوع واقیش نه به قول شما تصنعی و مصنوعی ---------- راستی من اجازه دارم شما رو لینک کنم... نگا کردم دیدم شما لینک نکردین منو گفتم واسه لین کردن شما ازتون اجازه بگیرم موفق باشید التماس دعا
دعا کردن برای بقیه از اون دعاهایی که مستجاب میشه! پس کاش هممون برای هم دعا کنیم... . شما هم موفق باشید
سلااااااااااااااااااااااام .من باز برگشتم.از نوشته تون استفاده کردم و با ذکر منبع :ی به نظرم احساس قشنگی داری نگاهت را برمیگردانی منجمد میشوم! کوتاه ولی به آدم شوک میده یه جوری
چه خوب گفتی
واژه ها اگه از خودشون اختیار داشتن هیچ وقت به زبان ما نمی آمدند
بیا بیرون از زیر روزمرگی...یه نفسی بکش...
ولی من امروز بهت یه سلام داغ داغ رو از سردترین نقطه وطن تقدیمت میکنم که از روزمرگی کمی و برای چند ثانیه ای جدا شی
سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
سلام! ممنون از لطفتون...
سلام
خیلی زیبا نوشته بودید
درسته گذشته ها واقعا واسه هم دلتنگ نیشدیم....اما امروز.......!!!!!!!
تو رقص ابهت تنهایی بهتر دیده می شه
دیروز تر ها دلتنگ تر هم می شدیم!!
دیروزتر ها "تر" صفت تفضیلی می ساخت
اما امروز فقط حماقت محسوب می شود...
من هنوز دلتنگش میشم... اون چی...
واژه ها با ساز تو زنده اند...با دستان تو نفس می کشند...باور کن!
نیستی ؟!
حالا که نیستم...
برای واژه ها فرصتی است تا نفس بکشند!
تا دیگر اینجا به ساز من نرقصند!
برقصان این واژه ها را
این صحن
محتاج ساز توست
و مدیون رقص واژه ها
زمستان را با تو می خواهم
تا گرمای دستانت،نگاهت و هرم داغ نفسهایت
خانه ام را گرم کند و چه لذتی دارد
تماشا کردن برف های سپید
وفتی داغ باشد بدنت!
نوشتنی هایی هست که نباید نوشته شوند
مثل همین حرف هایم ...
نباید نوشته شوند تا لذتش فقط برای خودم بماند!
کاش این شبها تمام نشود...
( سلام .من این نوشته رو با اسم شما تو یه وبلاگ دیدم.از خوتونه یا از جایی گرفتین< ؟ اگه مال خودتونه اجازه دارم ازش استفااده کنم؟ یا اگه گوینده ش رو میشناسین ممنون میشم بهم بگین
طبیعتا مال خودمه که منبعی براش نگفتم...
با ذکر منبع مشکلی نداره ...(شوخی کردم ،هر جور راحتین!)
یه لایک به کامنت آنشرلی عزیز ./
سلام ممنون از حضورتون... لطف کردین
تو رو خدا واسم دعا کنید ...تو فرجه ها هچی نخوندم و واقعا نیاز به دعا دارم اونم از نوع واقیش نه به قول شما تصنعی و مصنوعی
----------
راستی من اجازه دارم شما رو لینک کنم...
نگا کردم دیدم شما لینک نکردین منو
گفتم واسه لین کردن شما ازتون اجازه بگیرم
موفق باشید
التماس دعا
دعا کردن برای بقیه از اون دعاهایی که مستجاب میشه!
پس کاش هممون برای هم دعا کنیم...
.
شما هم موفق باشید
دیروز تر ها تند تر تر آپ می کردی...
پس من چه قدر احمقم... :|
تا چه چیزی را بخواهی تفضیل دهی!!
سلااااااااااااااااااااااام .من باز برگشتم.از نوشته تون استفاده کردم و با ذکر منبع :ی
به نظرم احساس قشنگی داری
نگاهت را برمیگردانی منجمد میشوم!
کوتاه ولی به آدم شوک میده یه جوری
سلام. تشکر!
شما لطف دارین...
کاش از این روزمرگی راه فراری بود
کاش لذت های زندگی مان را این "کاش" گفتن ها شرطی نمی کرد...
نمی نویسی ؟واژه ها منتظرند تا به صف بکشیشون در ذهنت /.
خسته شدند واژه ها از بس به ساز من رقصیدند...
سلام
یاسین عزیز، خواهش می کنم تو دیگه نه...
این روزها خیلی از دوستانم رفته اند. خواهش می کنم ...
دوری از دوستان تجربه ی جالبی نیست...
سلام.
فقط خواستم کمی استراحت بدم به واژه ها...
نگران نباش حالا حالا ها هستیم...
نمیتوانم.
چه دشوار و طاقت فرسا است کشیدن بار مبتدا و خبرو فعل و فاعل و آن همه بار و بنه های ضمیمه اش، آن هم برای گفتن یک حرف!
حالا می فهمم که "ناله" چیست، "آه" چیست. این ها جمله های سنگین و صف های طولانی عبارت هایند که چنین درهم فشرده اند و چه راحت، چه خوب!
دلم میخواهد بنالم.جمله سازی را دیگر قادر نیستم.آه که چه نیازی است نالیدن...
اما...چه بگویم؟ غرور همه ..عقاب ها ..همه ی تکبر خدایان ، همه را در حلقوم من ریخته اند!
نه، من هرگز نمی نالم. قرن ها نالیدن بس است. می خواهم فریاد کنم. اگر نتوانستم، سکوت می کنم. خاموش مردن، بهتر از نالیدن است..؛دکتر شریعتی؛
.............................................................
سلام.
مطلبای وبلاگتون خیلییییییییی قشنگ و با احساسه! خیلی!!!
مرسی... لطف دارین...