سوریاس

دلنوشته های مهندسی که خیلی جوان نیست...

سوریاس

دلنوشته های مهندسی که خیلی جوان نیست...

بدتر از چرت گفتن...

چرک می گویم اینبار!

بوی پلاسیدگی می دهد حرفهایم...

فلج شده فکرهایم انگار و چقدر متنفرم از خودم و این فکرهای فلج شده!

کمی لذت لطــــــــــــــــــفا!!

استدراک!

حضرت سقا!

لغاتی که من یاد دارمشان نمی توانند درک کنند عظمتتان را...

شما بزرگواری کنید و درک کنید مرا!



اینجا را هم بخوانید!

آدم ها جونده اند ...

بعضی ها حرف هایشان را می جوند!

و بعضی ها با حرف هایشان می جوند!

مثل آدامـــــــــــــــــــــس ...

بدون عنوان!

حالا که در آغوش می کشم لغات را 

بوسه هایم سرگردان تلخی حقایقند!

و صدایم 

تب کرده است

لابلای این یخ زدگی نبودن ها...

آی واژه ها !

دریابــــــــــــــــــید مرا...

دارد آوار می شود این بغض های فرو ریخته توی چشمانم،

و من هنوز مرد نشده ام!

مرگ تدریجی ...

میان پراکندگی حس هایی که شبیه کودکی ها نیستند،

نگاهت را که از من بر می گردانی ...

یکهو داغ می شود روی سینه ام!

الفبا...

آب،باران،پرواز،تولد،ثقل،جنگیدن،چمدان،حلقوم،خداوند،دل،ذوالفقار،روشنایی،زیارت،

ژست های روشنفکری،سراب،شیطنت،صابون،ضماد،طناب دار،ظهرهای بی حوصله جمعه

،عیدی،غصه،فاحشگی،قسمت،کار،گهواره،لذت،مستی،نفرت،ولخرجی،همیشه،یائسگی


شما هم بگین...

حال الـــــآنم...

یک کنج ، از آن کنج هایِ دنجی که حال می دهد بغلش کنی و بلولی تویش ، می خواهم تا بغلش کنم و بلولم تویش و کمی پرت شوم از این حواس پنجگانه و کمی آنقدر ابله شوم که هیچ چیز را ندانم و خوش باشم توی آن کنجِ دنجی که بغلش کرده ام و می لولم تویش و این اندکی بلاهت!

می بینی!بعضی وقتها ذهن خسته از جویدنِ نشخوار مانندِ این همه فکرهایی که بوی روزمرگی
می دهند، یک تصوراتی برای خودش می کند تماشایی! و شاید کمی شرمناک !

آن کنجی که قرار بود دنج باشد و بغلش کنم و بلولم تویش و کمی پرت شوم از این حواس پنجگانه و کمی آنقدر ابله شوم که هیچ چیز را ندانم و خوش باشم شاید لــــــــــــــــب های تو باشد!

باز باران ...

باران...

اینقدر برای آمدن ناز نکن

حالا که فصل ، رنگ فاصله ها دارد 

زودتر از برگها بریز...

تا پیش از آنکه سرخ و زرد شوم

طراوت را بغل کنم!

دور از تنگ شدن و خوش بودن...

دل هایمان این روزها

انگار فقط سیــــــــــــــــــــــــــــــــــــر می شوند!

به باد رفتن یک فکر بکر!

در انزوای استدلال 

میان عشوه گری این همه آشفتگی

احساس دریده شدن می کند 

بکارت افکارم!

یک آرزوی کوچک

در این فراوانی کیــــــــنه ها 

معجزه ای بایــــــــــــــــــــــد...

ضیافت مزه ها!

من لبهایت را شیرین حس می کردم و تو عقلم را...

من دلواپس دلشوره هایت بودم و تو نگران چشم شورم!

جاودانگی زمـــــــــــــــــــان

لحظه هایی که لـــه می شوند زیر پای لجـــــــبــازی بچگــــــانه مان 

کاش بستر لبهایـــــمان باشند ، 

 وقتی همدیگر را در آغوش می کشند!

دردنامه...

بوی تند اخـــــــم هایـــــــت...

چشمانــــم را لال می کند!

می بینی...

کلماتم به هم می ریزد وقتی لبخند نمی زنی!

مردمک!

اگر مطمئن شوم این کاف مردمـــک چشمم ، 

کاف تصغیر است از مردم دور و برم 

همین الان خودم را کـــــــــــــــور می کنم!!