تماشا کردن خدا پشت آرزوهایی که آرزو می مانند برای همیشه چقدر چسبناک است!
از بی حوصلگی این روزهایم گفتم یک داستانک مهمانتان کنم.
خوب نیست. با چاشنی بزرگواریتان بخوانید!دستم به نوشتن نمی رود این روزها...نمی دانم تا کی!
دخترک گونه هایش سرخ شده بود. آستین های کوتاه ژاکتش را مدام می کشید کـــــف دستش.
نفسش آنقدرها گرم نبود که ها کند توی دستش و کمی گرم شود، قدری که دیگر گـــونه هایش
آنقدر سرخ نباشد. مدام زیر لب چیزهایی می گفت که نه شبیه دعا بود و نه شبیه آهنگ قدیمی
که مادرش همیشه زمزمه می کرد.شـــاید لبهایـــش داشتند دندانــهایش را که از ســـرما به هم
می خوردند،همراهی می کردند.گلهای توی سبدی که دستش بود همرنگ روسری قرمز رنگش بود اما پررنگ تر.سه تا بیشتر نبودند.دو ساعتی بود که فقط همین سه تا بود توی سبدش.چهارراه
شلوغ بود مثل همیشه ولی هوا آنقدر سرد بود که کسی رغبت نکند شیشه ماشینش را پایین بدهد. و دخترک همچنان گونه هایش سرخ بود و آستین های کوتاه ژاکتش را مدام می کشید
کف دستش.
چند جرعه نور می چسبد این روزها،
از لب های تو...
مهربان باش!
فقط کمی...
یک پست قدیمی را اینجا می توانید بخوانید.( مربوط به آذر 88)
شاید نگاه تو معجزه ای باشد
بین این همه سنگینی پلک هایم ...
شاید رنگ یک غروب از همه این غروبهایی که هنوز نیامده نباید ســــــــرخ باشد!
و چقدر هراس ریخته توی فکرم!
شاید نگاه تو معجزه ای باشد