خشت هایی که اینقدر با دقت روی هم می گذاریمشان
دیوار بین بودن هایمان را بلند می کند
و بلندتر ...
آنقدر که حتی غرور سر به فلک کشیده مان هم کم می آورد!
حالم بد می شود از این "عمودی بودن"ها ...
"افــــــــــــــــــــــــــــــــــقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی" را ولی تا آن سر دنیا هم که بکشی
باز هم می شود آن طرفش را دید!
اصلا مگر چقدر می شود کشش داد
خسته می شویم یک جایی دیگر!
لامصب این عمودی ولی جانوری است برای خودش
هی بالا می رود بدون اینکه بدانیم چه تلخ می شود آخرش!
ســـــــــکـــــــــــــوتــــــــــ ،
ســـــــــکـــــــــــــوتــــــــــ ...
و این بار لبخند نمکین تو!
شیرینی هم مزه ای است برای خودش!
کاش تندی حرفهایت
مثل تندی فلفل های باغچه
با یک لیوان آب یا یک پیاله ماست
_ یا یک چیزی شبیه همین ها _
تمام می شد...
شبیه آرزوهای بر بادرفته دخترک هفده ساله ای
که بوی تند عرق آغوش زمخت شوهر 40 ساله اش ،
ملموس ترین بدبختی اش است!
درست مثل بهانه های بیجواب پسرکی
که پشت ویترین مغازه ها دست مادرش را می کشد
و سیلی داغ دستان پدرش بدبختی اش را به رخش می کشد!
وقتی اخم هایت را در هم می کشی ،
لـــــــــــــال می کند مرا!
و انگار حتی وقتی مرا بغل هم می کنی...
من دارم خراب می کنم !!
می بینی حضرت پروردگار...
مثل اینکه من نمی توانم خوب برایت بندگی کنم!
ولی شما لطفت را کم نکن و خوب خدایی کن...
چقدر دوست داشتنی می شوند آن لبــــــ هایت وقتی انحنا می یابند با تقعری رو به بالا!
عقربه های ساعت !!
جان مادرتان کمی عجله کنید...
گور این روزها را زودتر گم کنید !!
و حالا در این کلافگی مزمن...
حوصله هم برای ذهن خسته من نــــــــاز می کند!
و شهـــــــوت تنها تفسیر توست
از میل لبــــــــــهایم!
آن همه صدایم کردی و من نشنیدم
و یا خودم را به نشنیدن زدم
تو که مثل من نیستی !
و اینبار من...
هزار بار صدایت می زنم !
غصه های دلم ریز و درشت است...
حضرت پروردگار !
بیجوابــــــــــــ ماندن همه نگاه هایم !
بیخوابـــــــــــ ماندن همه چشم هایم!
برای تو که این را می خوانی ...
فرقش فقط جابجایی یک نقطه است روی حـــ !
برای من که می نویسم اما
دردش...
درد که نوشتنی نیست...