-
ملالی نیست...
دوشنبه 3 اسفند 1388 19:28
تو که باشی دنیا هم نباشد دیگر ملالی نیست...
-
دور بودن...
دوشنبه 3 اسفند 1388 12:24
برای دور بودن لازم نیست کیلومترها را بشماریم گاهی دو قدم هم نشانه ای است از دوری ...
-
تجربه ای دوست نداشتنی در یک خیابان شلوغ
یکشنبه 2 اسفند 1388 17:55
آدم ها ماشین ها مغازه ها کلاغ ها گنجشک ها درخت ها این ها همه را امروز توی خیابان دیدم! همه «ها» دارند و «ها» علامت جمع است ولی من ... من که «ها» ندارم ...
-
شوخی...
شنبه 1 اسفند 1388 00:59
شوخی کردم باور نمی کنی حتی اگه همه قسم های دنیا را بخورم باور نمی کنی و من می مانم با ... با خیلی چیزها ...
-
ارزش وجود...
پنجشنبه 29 بهمن 1388 19:41
تا دیروز به من می گفتی تو همه وجودمی! و امروز چه ساده همه وجودت را له کردی ... همه وجودت چه بی ارزش بود!
-
واهمه خورشید ...
پنجشنبه 29 بهمن 1388 19:40
خورشید هر پنجشنبه با ترس و لرز غروب می کند! که نکند فردایش شما تمام کنید این همه انتظار را و طلوعش به چشم نیاید...
-
سکوت...
چهارشنبه 28 بهمن 1388 23:22
سکوت همیشه از روی رضایت نیست. گاهی نشانه اعتراض است! گاهی مودبانه خفه شدن است! گاهی فداکاری و از خودگذشتگی است! و گاهی از روی بی تفاوتی است و چقدر آزاردهنده است این آخری...
-
دومین یادداشت بدون عنوان!
چهارشنبه 28 بهمن 1388 23:15
دوست دارم دیگه نباشم شاید نبودنم آرومت کنه...
-
جای خالی یک تبلیغ وسط پیام های بازرگانی
چهارشنبه 28 بهمن 1388 12:18
کاش یکی پیدا می شد وسط این همه آگهی بهینه سازی مصرف سوخت و صرفه جویی در مصرف گاز و تکرار لامپ اضافه خاموش کردن ها یک تیزر می ساخت برای درست استفاده کردن از کلمه دوستت دارم ...
-
یک یادداشت تقریبا امیدوارکننده برای این روزهای ...
دوشنبه 26 بهمن 1388 23:45
باران که نبارد... نه! بقیه اش را نمی گویم! بس است دیگر هر چه گفتم از ناکامی! کمی امید لطفا...
-
آرامش...
دوشنبه 26 بهمن 1388 23:13
نمی دانم چه حکمتی است تو که هستی دلم آرام می گیرد...
-
درد دلی از راه دور با دوستی آشنا ...
یکشنبه 25 بهمن 1388 22:40
منم و تنهایی و غربتم بین مردم این روزگار منم و دردهایم که انگار تمامی ندارد منم و دلخستگی از این همه روزمرگی منم و پنجره فولاد و ایوان طلا منم و نوای دلنواز نقاره خانه منم و کاسه های طلایی سقاخانه منم و دلم و دردام و چشمم و اشکام شمایید و یک من ... که سخت محتاج عنایت شماست...
-
عتوان ندارد!!!
یکشنبه 25 بهمن 1388 00:17
باید فراموشت کنم چندیست تمرین می کنم من می توانم ! می شود ! آرام تلقین می کنم حالم ، نه ، اصلا خوب نیست .... تا بعد، بهتر می شود .... فکری برای این دلِ آرام غمگین می کنم من می پذیرم رفته ای تو بر نمی گردی همین ! خود را برای درک این ، صد بار تحسین می کنم کم کم ز یادم می روی این روزگار و رسم اوست ! این جمله را با تلخی...
-
قصه...
شنبه 24 بهمن 1388 23:00
بعضی قصه ها را روزگار تمام می کند... و بعضی قصه ها را خودمان!! وقتی قصه را تمام کردیم دلمان انگار دوباره میل شروع کردن می یابد... غافل از اینکه حتی به خط قبلی هم نمی توانیم برگردیم چه برسد به اول قصه...
-
اولین یادداشت بدون عنوان!
شنبه 24 بهمن 1388 22:54
من ... من ... و باز هم من ... تو کجا بودی پس؟!
-
لبخند...
شنبه 24 بهمن 1388 21:55
لبخند که می زنی... لحظه هایم جاودانه می شود!
-
یواش یواش...
جمعه 23 بهمن 1388 16:32
دستامون که از هم دور بود...خیلی مهم نبود همیشه ترسم از این بود که نکنه یه روز دلامون از هم دور بشه حالا مث اینکه کم کم داره این اتفاق می افته یواش یواش و چقدر این یواش یواش ها ترسناکند...
-
یادداشتی از دفتر یک دوست - یادداشت آخر
جمعه 23 بهمن 1388 15:58
چه تلاش های بیهوده ای می کنم و چه بهانه هایی می تراشم وقتی که هنوز پاسخی برای این سوال دو کلمه ای دیگران ندارم: دوستش داری؟
-
یادداشتی از دفتر یک دوست - یادداشت سوم
جمعه 23 بهمن 1388 15:57
منتظر نشسته ای که چه؟ انتظارت را بگذارم پای شرمت یا ترست؟!
-
یادداشتی از دفتر یک دوست - یادداشت دوم
جمعه 23 بهمن 1388 15:56
این روزها حرف از رفتن من است... رفتن اما بدون تو! حالا نشسته ام و فکر می کنم ماندن با تو سخت تر است یا رفتن بدون تو؟!
-
یادداشتی از دفتر یک دوست - یادداشت اول
جمعه 23 بهمن 1388 15:55
به چه امید دل سپرده ایم؟! معجزه؟!
-
در آرزوی یک اتفاق بزرگ...
جمعه 23 بهمن 1388 15:23
عصرهای جمعه که می شود؛ نمی دانم چه می شود که دلم غصه دار می شود... یعنی می شود... برای اتفاق به این بزرگی که دعای من کافی نیست!!!
-
صبر کن...
چهارشنبه 21 بهمن 1388 23:33
چقدر لذت می بردم از رقص برگ ها در ترانه خوانی باد وقتی پاییز را با هم بودیم. زمستان که رفتی ، من ماندم و قار قار نفرت انگیز کلاغ ها صبر کن... بهار که بیاید تو می آیی و من نیستم...
-
خنده ای نه شیرین و نه تلخ!!!
چهارشنبه 21 بهمن 1388 23:27
بعضی روزها به احوالات خودم خنده ام می گیرد...
-
شنیدم...
دوشنبه 19 بهمن 1388 02:21
امروز صدای شکستن قلبم را شنیدم...
-
آرزوی ماندن
یکشنبه 18 بهمن 1388 03:36
آن مرد در باران آمد. آن مرد با اسب در باران آمد. نه ! جور دیگر باید خواند: آن مرد در باران رفت. آن مرد با دلی شکسته در باران رفت. این روزها همه راه رفتن در پیش گرفته اند. ماندن آرزویی شده برای خودش...
-
نوشتن از جدایی
شنبه 17 بهمن 1388 03:14
برای نوشتن از جدایی هم کاغذ دارم هم قلم... جراتش را ندارم...
-
اجبار...
جمعه 16 بهمن 1388 10:52
غصه خوردن هم انگار اجباری شده این روزها...
-
انتظار
جمعه 16 بهمن 1388 10:37
جمعه... انتظار می کشم. این که می گویم جمعه نه اینکه فقط جمعه ها. هر لحظه در تمام روزها ... انتظار می کشم.
-
یادآوری یک نکته فراموش شده
سهشنبه 13 بهمن 1388 23:08
الا بذکر الله تطمئن القلوب...