پشت چراغ قرمز توقف کرده ام.
صدای موزیک پرشیای مشکی بغلی ام با اینکه هم شیشه ماشین من بالاست هم ماشین خودش را می شنوم.
صدای برف پاک کن که انگار یه تکه از آن گوشت پلاستیکی اش که روی شیشه کشیده می شود نیست که حالا که دارد جان می کند که قطره های درشت باران را پارو کند اینطوری به قریچ قریچ افتاده را هم می شنوم.
صدای زنگ تلفنم را هم می شنوم. مدام زنگ می خورد . شماره ناآشناست .برنمی دارم.
زنگ صدای تو ولی از همه این صداها بلندتر در گوشم فریاد می کشد وقتی با خونسردی چشم در چشم من گفتی : «من هیچ وقت نسبت به شما علاقه ای نداشتم و ندارم...»
خیره شمارش معکوس چراغ قرمز شده ام.چهار ثانیه مانده تا سبز شود...
آسمان ابری است و کبود. یک کبودی خیره کننده و چشم نواز به وسعت یک دریا.
باد هم نمی آید. ولی انگار می خواهد باران بیاید.بوی طراوتش قبل از خودش مشامم
را پر کرده است.
چندتا کلاغ از روی درخت های کاج بلند و زشت پارک بلند می شوند.چرخی در آسمان
می زنند و بعد یکی یکی دوباره روی همان درختها می نشینند. اینکه هر کدام سر جایش
می نشیند را دقیقا نمی دانم ولی مدام این کار را تکرار می کنند.
شهر هم یا خواب است یا مثل روزهای دیگر سروصدایش را نمی شنوم. حتی پیرمردهایی
که همیشه صبح ها این موقع ورزش می کردند هم نیستند.فقط دو تا گربه ، نه با هم بلکه
یکی چند متر دورتر از دیگری دارند آرام آرام راه می روند.دیدن چمن هایی که بیشتر زرد است تا سبز را اصلا دوست ندارم ولی برگهای درشت چنار که بعضی هایش طلایی است و بعضی هایش به سرخی می زند را خیلی دوست دارم.آهنگی را که خیلی دوستش دارم با خودم زمزمه می کنم.به گمانم هر کسی از دور مرا می بیند فکر می کند دارم با هرم نفسهایم در هوای سرد کسل کننده این صبح زمستانی کودکانه بازی می کنم.
پاهایم بی رمق تراز همیشه مرا...
بی خیال،بنویسم که چی...وقتی فقط خودم باید بخونمش...
تو فرض کن اینقدر بی حوصله ام که حتی نمی تونم بقیه اش را بنویسم.
همه این حرف ها و حرف هایی که ننوشتم بهانه ای بود برای اینکه بگویم :
.
.
.
ثانیه ها نبودنت را به ماتم نشسته اند.
بیچاره من ...
بیچاره دلم...
فردا که بشود
می شود جمعه هزار و صد و هفتاد و هفتم...
هنوز خسته نشده ام از شمردن جمعه ها!
منتظر شما نیستم اما!
منتظرم تا شایسته دیدار شما شوم!
امروز دوچرخه سواری می کردم.
لاستیک جلویی با همون سرعتی که لاستیک عقبی دنبالش می دوید ازش فرار می کرد.
مثل دویدن من که رسیدنی در پی ندارد...
برای شاد نبودنم ، نبودنت کافی است ...
چقدر حرف دارد دلم برای گفتن
و چقدر سخت است برایم این سکوت
چاره ای نیست
تحمل می کنم...
نشسته ایم و دائم از دلمان می گوییم
چقدر خودخواهیم ما...
(نویسنده:یک آدم مغرور)