امروز دوشنبه بود.
یک دوشنبه ملال آور...
حالا که پیشم نیامدی...
کاش کمی کوتاه می آمدی!!
دو هزار و صد و نود روز است
که قلبم آرام نگرفته است از شنیدن صدای گرمت...
دو هزار و صد و نود روز
خیلی روز است...
خیلی
برای دوری از نازنینی مثل تو
بابا جان ...
این روزها احساس می کنم افکارم می خارد!
از نبودنت گله ای ندارم!
برای دیدنت کافی است چشم هایم را ببندم!
می میرم
یکی از همین روزها
خیلی آسان...
تصادف؟
سقوط از ارتفاع ؟
سکته ؟
سرطان؟
ایدز؟
با چاقو؟
هیچکدام!
راه های دیگری هم برای مردن هست...
با درد
مرد نمی شوم
این را امروز فهمیدم
به زودی همدیگر را می بینیم.
دوباره دردسرهای من شروع می شود.
دردسرهایم برای یک لحظه بیشتر دیدن تو!
شمار جمعه های رفته عمرم
به هزار و صد و هفتاد و هشت رسید.
این بار هم دیدنت نصیبم نشد!
حتی در خواب ...
ساعت 7:57 ،
هنوز مانده تا 8 شود.
نگرانی که دیرت نشود.
و من خوشحالم ؛
3 دقیقه برای دیدنت وقت دارم.