سوریاس

دلنوشته های مهندسی که خیلی جوان نیست...

سوریاس

دلنوشته های مهندسی که خیلی جوان نیست...

لبخند...

لبخند که می زنی... لحظه هایم جاودانه می شود!  

 

یواش یواش...

 دستامون که از هم دور بود...خیلی مهم نبود

همیشه ترسم از این بود که نکنه یه روز دلامون از هم دور بشه 

حالا مث اینکه کم کم داره این اتفاق می افته 

یواش یواش 

و چقدر این یواش یواش ها ترسناکند...

یادداشتی از دفتر یک دوست - یادداشت آخر

چه تلاش های بیهوده ای می کنم و چه بهانه هایی می تراشم
وقتی که هنوز پاسخی برای این سوال دو کلمه ای دیگران ندارم:
دوستش داری؟

یادداشتی از دفتر یک دوست - یادداشت سوم

منتظر نشسته ای که چه؟

انتظارت را بگذارم پای شرمت یا ترست؟!

 

یادداشتی از دفتر یک دوست - یادداشت دوم

 این روزها حرف از رفتن من است...
رفتن اما بدون تو!
حالا نشسته ام و فکر می کنم ماندن با تو سخت تر است یا رفتن بدون تو؟!

یادداشتی از دفتر یک دوست - یادداشت اول

به چه امید دل سپرده ایم؟!
معجزه؟!


در آرزوی یک اتفاق بزرگ...

عصرهای جمعه که می شود؛      

نمی دانم چه می شود که دلم غصه دار می شود... 

یعنی می شود... 

برای اتفاق به این بزرگی که دعای من کافی نیست!!!

 

 

صبر کن...

 چقدر لذت می بردم از رقص برگ ها در ترانه خوانی باد

 وقتی پاییز را با هم بودیم.

    زمستان که رفتی ،

    من ماندم و قار قار نفرت انگیز کلاغ ها

صبر کن... 

          بهار که بیاید

          تو می آیی و من نیستم...

خنده ای نه شیرین و نه تلخ!!!

بعضی روزها به احوالات خودم خنده ام می گیرد... 

شنیدم...

امروز صدای شکستن قلبم را شنیدم... 

آرزوی ماندن

آن مرد در باران آمد.  

آن مرد با اسب در باران آمد.

         نه ! جور دیگر باید خواند: 

                      آن مرد در باران رفت. 

                      آن مرد با دلی شکسته در باران رفت. 

 

این روزها همه راه رفتن در پیش گرفته اند. 

ماندن آرزویی شده برای خودش...

نوشتن از جدایی

برای نوشتن از جدایی  

هم کاغذ دارم 

هم قلم... 

جراتش را ندارم...

اجبار...

غصه خوردن هم انگار اجباری شده این روزها...

انتظار

جمعه... 

انتظار می کشم. 

این که می گویم جمعه   

نه اینکه فقط جمعه ها. 

هر لحظه در تمام روزها ... 

انتظار می کشم. 

یادآوری یک نکته فراموش شده

الا بذکر الله تطمئن القلوب...