کاش
به قدر بچگی دلم خوش بود
و هنوز هم بزرگترین غصه ام...
کاش
هنوز هم به بهانه کودکی
فرصت خطا و اشتباه داشتم
کاش
آرزوی بچگی هایم « بزرگ شدن» نبود
و یکی بود می زد پس کله ام
که « آخه بچه جان اینم شد آرزو...»
کاش
هنوز کتاب و دفترهای کلاس اول ابتدایی ام را داشتم
تا یادم می آمد برای نوشتن یک صفحه از آن مشق ها
که خانم معلم سرمشق می داد چقدر وسواس داشتم
و چه کیفی می کردم وقتی خانم معلم مشق ها را خط می زد
ـ نمی دانم چگونه تمام کنم این پست را ـ
کاش
به قدر بچگی دلم خوش بود
و هنوز هم بزرگترین غصه ام...
اتفاقا هر روز هستی کنارم وامیسه و قد می گیره که کی هم قد من میشه. همیشه بهش می گم: مامان بزرگ میشه و می فهمی که کاش بچه بودی.
آی کجاست شوق بچگی هایمان ...کاش به همون اندازه که شوق بزرگ شدن داشتیم حالا حسرت کوچک شدن نداشتیم
سلاااااام
باید بگم خیلی خیلی این پستو دوست داشتم
به دلم نشست
بچگی توی هممون هنوز هست...فقط باید به یادمون بیاریمش
اما یه چیز دیگه
منکه اصن کیف نمیکردم از تکلیف نوشتن :دییییییییییی
اونم املاها که باید یه دور از روش تو خونه مینوشتیم و من هنوزم پی به فایدشون نبردم ،مخصوصا اینکه عمدا ،یه نقشه ی پلیدانه ای ریخته بود معلممون ،که هر دو املا توی ورقه های زوج دفتر نوشته بشن
یعنی برای هر یک کلمه ،باید ورقه رو بر میگیدوندیمو مینوشتیم..
:(
هنوزم از یاداوریش ،تنم میلرزه
:دی
:دی
منم با تکلیف نوشتن حال نمی کردم و تا جایی که می تونستم یا می پیچوندم یا مامانم رو مجبور می کردم بنویسه واسم . ولی خوب اون اولاش شوق داشتم... بچه بودیم خوب عقلمون کامل نبود..؛؛؛دییییییییییییی
نچ نچ نچ....
از قدیم میگفتن چوب معلم گله هرکی نخوره باید بخوره تا تکلیفاشو نپیچونه
:دی
البته خب بنده نیز یک عدد شیطونی یادم اومد
ما همیشه باید بالای دفتر مشقمون ،ساعت خواب مینوشتیم
و هر شب مامانم مینوشت 10 یا 11 و خب روز بعدش من میکردمش 9
:دییییییییییییییییییییییی
ایرانی جماعت ،زیرآبی رفتن ،از همون اوان فنقولیت،تو خونشه
:دیییییییییییییییییی
ای شیطووون!!