شب قدر را مشکی می پوشم!
عزادار لحظه هایی می شوم که ...
قلبم را به غیر تو دادم!
فراموشت کردم ...
و اینقدر از تو دور افتادم ...
که حالا همیشه جایی بین ترس و نگرانی دست و پا می زنم...
ترس از دست دادن چیزهایی که دارم!
و نگرانی به دست آوردن چیزهایی که ندارم!
هزار بار صدایت می زنم
به تلافی وقت هایی که صدایم زدی و ...
صدایم زدی و من نشنیدم !
می بینی الان هم دارم دروغ می گویم...
شنیدم و خودم را زدم به نشنیدم!
خیلی قشنگ بود مثل همیشه.
نوشته های کوچولوت خیلی زیبا و تکان دهنده اند.
خواهش می کنم . لطف دارین شما...اینطوریام نیست دیگه...
سلام یاسین جان
نوشتت خیلی روم تاثیر گذاشت
خیلی وقت بود نتونستم بیام آپ کنم
بیا بهم سر بزن خوشحال میشم
فعلا...
سلام. حتما !
ما حتی به خدا هم دیگه دروغ میگیم... خیلی زیاد...
ایا سحری به رنگ خون دیدی تو
محراب و تو منبری چنین دیدی تو
خون بر در و دیوار و جماعت سر و رو
فرقی که به سجده لاله گون دیدی تو
ایا زمیان مردم کوفه و شام
مظلوم تر از علی کسی دیدی تو
شهادت پدر خاک
همسر آب و آیینه
و آفتاب بی پایان
علی اعلا تسلیت
منم تسلیت می گم این روز واقعا غم انگیز رو
عزادار لحظه هایی می شوم که ...
قلبم را به غیر تو دادم!
اگر بگم وقتی این جمله رو خودم حالم عوض شد دروغ نگفتم...
سلام یاسین خان من یه رهگذرم .
نوشته هاتونو قبلا هم خونده بودم . وقتی می خونم خیلی روم تاثیر میذاره به خصوص متنی که واسه شب قدر نوشته بودین . عالیه حرف نداره