این جملات را یک روز که با اتوبوس درحال سفر بودم نوشتم:
از همه چیز غم می بارد
حتی صدای گرفته پیرمرد چروکیده ای که با لباسی مندرس در حالی که نمی دانم راست می گوید یا نه
زمزمه هایی می کند و از پله های اتوبوس بالا می آید
از کنار آدمهای بی تفاوتی مثل من ، یا بقیه که چند سکه توی کاسه اش می اندازند ،می گذرد
شاید هم من صدای او را غمگین می شنوم
یا شاید موج غم در چشمان من سبب شده همه چیز را غمگین ببینم
نمی دانم چه مرگم شده
کاش دیشب فقط چند لحظه به حرفهایم گوش می دادی ...