قدیم ترها کودکانه می خواندیم :
دویدم و دویدم ... سر کوهی رسیدم!
و حالا ...
هر چی می دویم انگار باز هم به هیچ جا نمی رسیم!!
لحظه ها می میرند...
دقایق متولد می شوند!
دقایق می میرند...
ساعت ها زاده می شوند!
آی ساعت ها ...
ساعت هایی که دوستتان ندارم !
می دانید برای زنده شدنتان چند لحظه مرده است؟
شما این را جواب بدهید و من هنوز در پی جواب این سوالم ...
چرا بودن با او قدر لحظه است و نبودن با او اندازه ساعت؟!
و فقط همین قدر می دانم ...
لحظه اش از جنس همان لحظه هاست که می میرند
می میرند تا ساعت های کشدار جدایی زاده شوند!!!
آی ساعت ها ...
آی ساعت ها ...
خدایا !
دریاب به توانایی ات ناتوانی هایم را
دریاب به دانایی ات نادانی هایم را
دریاب به زیبایی ات زشتی هایم را
دریاب به خوبیت بدی هایم را
دریاب مرا که غرقه گناهم...
حضرت آقا !
قدیم ترها دویدن بهانه مان بود . . .
حالا اما دریدن نمی گذارد به شما فکر کنیم!!
برگ های هزار رنگ پاییز!
پیرمرد را دریابید!
شما می رقصید در باد...
او ته مانده های رقصتان را با زحمت جمع می کند!
هنوز نتونستم دلیلش روپیدا کنم،
چرا هر وقت اتل متل توتوله بازی می کردیم . . .
شوکولی اش به تو می افتاد
و کنار باش اش به من؟
قصه باران های پاییز فرق دارد انگار...
مثل قصه چشم های تو!
مثل قصه صدایت!
راستی صدایت که بغض دارد ...
خراب می شوم انگار!
مثل وقتی که زیر باران های پاییز می دوم...
دروغ دروغ می آورد آقا...
هی دروغ گفتیم و خواستیم با دروغ درستش کنیم!!
که رسیدیم به گفتن این دروغ :
"منتظریم آقاجان ...بیایید"
آبان است
و برایم سوالی بزرگ بود در کودکی
این آبان بودن آبان
که چرا بر خلاف اسمش آب ندارد این آبان
حالا خیلی برایم جای سوال ندارد
حالا می دانم شرایط خیلی از اسم ها را از محتوایشان دور می کند
مثل همین کویری بودن شهر ما که به آبان اجازه نمی داد زیاد آب داشته باشد
حالا دیگر تعجب نمی کنم اگر کلمه ای به نام معرفت وجود دارد ولی ...
شرایط دورش کرده از اسمش لابد...
دوای درد این روزمرگی هایم
هیجانی است که چشمهایم را هم به وجد بیاورد
شاید دیدن تو باشد این هیجان...
حضرت والا!
حضرت آقا!
حضرن بالا!
اینقدر دعا کردم که فایده ای نداشت!
التماست می کنم این بار...
آمدنت را التماس می کنم!
حوصله گفتن ندارم
شنیدن را هم بی خیال!!
دستم به نوشتن هم نمی رود...
از خواندن هم معافم کن...
بگذار برای خودم باشم!!