خودم را کوچک کردم ...
تا تو بزرگ شوی !!!
حواسم نبود...
آنقدر کوچک شدم
که زیر دست و پایت گم شدم!!
همین که سرت را روی شانه ام می گذاری
و به خواب می روی ...
آرامش آوار می شود روی دلم یکهو!!
لحظه های روشن با تو بودن...
کاش تمام نشود!
دیروزتر ها دلتنگ هم می شدیم!!
بیچاره واژه ها...
له شدند زیر دست و پای روزمرگی مان!
.
.
.
حالا که نیستم...
برای واژه ها فرصتی است تا نفس بکشند!
تا دیگر اینجا به ساز من نرقصند!
برف ها آب شد و من هنوز در پی ردپای کودکی ام آب ها را ...
انگار قرار نیست هیچ وقت به خوبی و خوشی تمام شود!!
داستان با هم بودنمان ...
بر عکس شاهنامه،
آخرش خوش نیست...
به شماره افتادن نفس هایت را دوست دارم!
وقتی چشمهایمان را می بندیم...
و کاش باران ببارد...
= = = =
(سه ساعت بعد: بالاخره دارد باران می بارد!...خیلی باحالی خدا!!)
نبار باران...
که خراب می شوند غنچه ها...
که پرستوها کز می کنند کنج لانه هاشان...
نبار باران که همه آسمان کبود و غصه دار می شود !
و کاش اینقدر دور نبودی...
از احساسم!
تا غرق نشوم...
تا خراب نشوم!
وقتی حتی در آغوشت
احساس غریبی می کنم!
حواست هست داری چکار می کنی؟
من را که از ما بگیری...
فقط تو می مانی!
کاش من بودم تا کاری می کردم که تو...
فقط بمانی!
و باران خیلی وقت است می بارد...
اما در چشمانش!
برای مصیبت زمین!
باران می بارد!
در چشمانش...