آدم ها
ماشین ها
مغازه ها
کلاغ ها
گنجشک ها
درخت ها
این ها همه را امروز توی خیابان دیدم!
همه «ها» دارند و «ها» علامت جمع است
ولی من ...
من که «ها» ندارم ...
شوخی کردم
باور نمی کنی
حتی اگه همه قسم های دنیا را بخورم
باور نمی کنی
و من می مانم
با ...
با خیلی چیزها ...
تا دیروز به من می گفتی تو همه وجودمی!
و امروز چه ساده همه وجودت را له کردی ...
همه وجودت چه بی ارزش بود!
خورشید هر پنجشنبه با ترس و لرز غروب می کند!
که نکند فردایش شما تمام کنید این همه انتظار را
و طلوعش به چشم نیاید...
سکوت همیشه از روی رضایت نیست.
گاهی نشانه اعتراض است!
گاهی مودبانه خفه شدن است!
گاهی فداکاری و از خودگذشتگی است!
و گاهی از روی بی تفاوتی است
و چقدر آزاردهنده است این آخری...
کاش یکی پیدا می شد وسط این همه آگهی بهینه سازی مصرف سوخت و صرفه جویی در مصرف گاز و تکرار لامپ اضافه خاموش کردن ها یک تیزر می ساخت برای درست استفاده کردن از کلمه دوستت دارم ...
باران که نبارد...
نه! بقیه اش را نمی گویم!
بس است دیگر هر چه گفتم از ناکامی!
کمی امید لطفا...
منم و تنهایی و غربتم بین مردم این روزگار
منم و دردهایم که انگار تمامی ندارد
منم و دلخستگی از این همه روزمرگی
منم و پنجره فولاد و ایوان طلا
منم و نوای دلنواز نقاره خانه
منم و کاسه های طلایی سقاخانه
منم و دلم و دردام و چشمم و اشکام
شمایید و یک من ...
که سخت محتاج عنایت شماست...
باید فراموشت کنم
چندیست تمرین می کنم
من می توانم ! می شود !
آرام تلقین می کنم
حالم ، نه ، اصلا خوب نیست ....
تا بعد، بهتر می شود ....
فکری برای این دلِ آرام غمگین می کنم
من می پذیرم رفته ای
تو بر نمی گردی همین !
خود را برای درک این ، صد بار تحسین می کنم
کم کم ز یادم می روی
این روزگار و رسم اوست !
این جمله را با تلخی اش ، صد بار تضمین میکنم
(از دلی دیگر)
بعضی قصه ها را روزگار تمام می کند...
و بعضی قصه ها را خودمان!!
وقتی قصه را تمام کردیم
دلمان انگار دوباره میل شروع کردن می یابد...
غافل از اینکه حتی به خط قبلی هم نمی توانیم برگردیم
چه برسد به اول قصه...