سوریاس

دلنوشته های مهندسی که خیلی جوان نیست...

سوریاس

دلنوشته های مهندسی که خیلی جوان نیست...

بپا غصه نخوردت...

من صبحانه چای شیرین با نون و پنیر و غصه نمی خورم 

ناهار هم زرشک پلو با غصه نمی خورم 

شام هم کتلت غصه نمی خورم 

من اصلا میل به خوردن غصه ندارم ... 

آنهایی که غصه می خورند یک روز خودشان را غصه خواهد خورد...

مثل خطوط موازی

چه دلی دارند این خط های موازی! 

با اینکه می دانند هیچ وقت به هم نمی رسند...  

حتی اگه در نزدیکترین فاصله نسبت به هم قرار بگیرند!

باز هم همیشه کنار هم حرکت می کنند!!

یعنی گفتن دوستت دارم اینقدر سخته؟؟؟

بعضی ها از گفتن دوستت دارم می ترسند !

بعضی ها خجالت می کشند !

بعضی ها غرورشان این اجازه را بهشان نمی دهد! 

بعضی ها دو دلند که بگویند یا نه!   

بعضی ها حاش را ندارد که بگویند!

بعضی ها اهل این سوسول بازی ها نیستند! 

بعضی ها به هر کی می رسند می گویند! 

بعضی ها تا حالا به هیچ کس نگفته اند! 

کاش این بعضی ها حداقل معنای واقعیش را بدانند!!

طفلک ماهی قرمز ها ...

خیلی هایشان همان روزهای اول عید مردند! 

بعضی هایشان حتی به سال تحویل هم نرسیدند! 

آنها که جان سخت ترند تا الان دوام آورده اند ... شاید چند روز دیگر آنها هم بمیرند! 

آنها می میرند تا ما بی توجه به آن همه باز و بسته کردن دهانشان... بی توجه به آن همه وول خوردنشان... بی توجه حتی به آن یک لحظه مکثشان توی لحظه سال تحویل نگاهمان به ساعت باشد که ببینیم کی سال تحویل می شود!! 

کاش عید بعدی هیچ کس ماهی قرمز برای سفره هفت سین نخرد!

گم شدن احساسات

دیدمش! 

اما مثل همیشه دلم هری پایین نریخت! 

شاید بتونم بگم هیچ احساسی توی وجودم پیدا نشد... 

پیدا نشد که هیچی ... فکر کنم همه احساساتم هم گم شد! 

شاید حالا دیدنش دل بقیه را هری پایین می ریزد!! 

یک دنیا انتظار

لحظه ها ... 

دقایق... 

ساعت ها... 

روزها... 

هفته ها... 

ماه ها... 

سال ها... 

همگی می گذرند  

و من می مانم با یک دنیا انتظار...

تجربه یک احساس دوست داشتنی دست نیافتنی

امروز صبح که از خواب پا شدم 

سبک تر بودم انگار 

پر بودم انگار ...

 

هجوم غم ها

تا چشم شادی ها را دور می بینند 

چه زود سر و کله شان پیدا می شود 

این غم ها ...

یادداشتی برای اولین جمعه 89

انگار یک چیزی کم است از سفره هفت سین دنیا  

 

سعادت است به گمانم  

 

تا تو نباشی هر سال کم داریم همین یک سین را

stop انتظار در 89

یک سال چشم کشیدم جمعه ها را و باز هم نیامدی... 

رقم ها زیاد می شوند و حوصله انتظارم کم... 

رقم انتظارم را در همین 89 متوقف کن مهربانم...

زمزمه های لحظاتی بعد از تحویل سال

سلام خدای خوبم. پارسال-این پارسال که می گویم همین چند دقیقه پیش بود- سالی بود که توش غصه داشت...شادی داشت...لحظه های خوب داشت ... لحظه های بد داشت... 

خدای مهربونم امسال- همین سالی که چند دقیقه پیش شروع شده - رو واسه همه دوستام و اونایی که دوستشون دارم سالی پر از برکت و شادی و خوشی قرار بده! سالی که  فاصله ها کم بشه...غصه ها کم بشه...گرفتاری ها کم بشه...دلتنگی ها کم بشه...همه چیزهای بد کم بشه... عوضش شادی،مهربونی،خوشی،وفاداری،صداقت و همه چیزهای خوب زیاد بشه... 

بیا که بی تو خزان است بهارهایم...

چندروزی به بهار بیشتر نمانده حضرت آقا

کاش شما هم با همین بهار می آمدید!!

می آمدید بلکه دلم آرام می گرفت از این همه تکرار فصل ها

از این همه روزمرگی های خودساخته

از این همه دل شکستگی ها و دل تنگی ها...

استقبال از بهار !!!

همیشه همبن موقع ها سر و کله شان پیدا می شود.ده تایی شاید هم بیشتر توی یک آکواریوم نسبتا بزرگ کنار هم وول می خورند. خوشکل ترهایشان را جدا کرده اند و هر کدام را توی یک تنگ بلوری انداخته اند. مدام به این فکر می کنم بقیه سال را کجایند این مادرمرده های محکوم به اسارت -  که حتی اول اسمشان هم سین ندارد که حداقل بتوان ربطش داد به هفت سین- ؟؟؟ 

 

بدون عنوان ترین نوشته

برای تو که نمی نویسم دلم می گیرد

اما همیشه که نمی توانم برای تو بنویسم...

چرندنوشته های یک ذهن بی حوصله

سیگارم خیس شده

روشن نمی شه

اصلا کبریت ندارم که روشنش کنم

سردم شده...

کاش کبریت داشتم

حداقل آتیش روشن می کردم

با چی آتش روشن می کردم؟

اینجا که نه کاغذی هست نه چوبی نه ...

ای وای سیگارم چرا خیس شده...