سوریاس

دلنوشته های مهندسی که خیلی جوان نیست...

سوریاس

دلنوشته های مهندسی که خیلی جوان نیست...

تعفن!

اینجا که می آیی ...

بوی مردار می دهد!

دماغت را بگیر!!

بوی تعفن می دهد ...

جنازه دل مردگی هایم!

در حسرت لحظه های...

در این کشیدگی گذشتن دقایق!

در این واماندگی عقربه ها از رسیدن به همدیگر!

تکرار می شود بی حوصلگی هایم انگار...

در لحظه هایی که دیگر قشنگ نیست،

اینکه مـــن باشم

اینکه تـــــو باشی

ولی مـــــا نباشیم،

قشنگ نیست...

اینکه تقویم دیواری اتاقم جای این روزهایش خالی است...

 از بودن هایمان!

و کاش باران بودی 

تا بی منت مرا در آغوش می گرفتی...

و کاش زمین بودم 

تا ...

"تا"یش بماند برای لحظه هایی که قشنگ باشند...

نوشته های ناتمام

کاش هنوز هم جاده ها ، فاصله ی بین من و تو بودند!

اینکه تو اینجا باشی 

و فرسنگ ها دور باشی از من!

کلافه ام می کند...

...

و باز هم ناتمام می ماند نوشته هایم...

سختی این روزها...

شبیه معجزه است انگار...

اینکه تو صدا کنی مرا!

این روزها چه سخت می گذرد...

بدون تو !


گذشتن...

روزها دارند می گذرند!

آدم ها هم می گذرند...

اما کاش از همدیگر می گذشتند!

نه از روی همدیگر...



مردن مثل یک مرد...

اینجا که من رسیده ام ...

ته دنیای بدون تو بودن است!!

همانجایی که شاید فکرش را هم نمی کردی دوام بیاورم!

ولی من ایستاده به اینجا رسیده ام!

خوب تماشا کن...

دلم هم تنگ نشده!

یعنی دلم را همانجا پیش خودت گذاشتم ...

تو باش و دل من و همه فریادهایی که ...

انتظار معجزه...

و انگار معجزه ای باید در کار باشد...

منتـظـــــــــــــرم!!

این جمعه را هـم...

سهراب گونه ای برای دقایق این چنینم...

به سراغ من اگر می آیید 

با پتک و تبر بیایید!!

مسابقه است 

بر سر شکستن 

چینی نازک تنهایی من!


وقتی رویاها کابوس می شوند...

چند قدم از خودم دور شدم،

و گم شدم!!

جایی دورتر از خودم...

حوالی تنهایی غم آلوده کودکان خطاکار!

این که همه چیز باید معنا داشته باشد بی معنی است،

چون این روزها هیچ چیزی برایم معنا ندارد!

حتی همه حرف های خودم،

نوشته هایم...

خندیدنی که در کتار نیست!

گریه کردن هم که برای مرد نیست،

مردها باید درد بکشند!

تا اگر مرد هم نشدند...

لا اقل کمی سرد شوند!!

این لحظه های نچسب شاید فقط سزاوار سکوت باشند...



لیاقت...

سرشارم از شهوت رفتن!

تا شاید پیدا کنم کسی را که ... 

لیاقت بدن برهنه ام را داشته باشد!! 

کسی که روحش برهنه باشد برایم!

لبخند که نزنی...

حالا که برایم لبخند نمی زنی...

...

چه بگویم دیگر!

لبخند که نزنی ...

چیزی برای گفتن نمی ماند!!

و من سکوت می کنم...

مسلخ حرفهایت...

پوست روحم را می کند!!

و من سکوت می کنم...

و فارغ از دردها...

به رویش دوباره اش قکر می کنم!!

به اینکه تو فرصتی دوباره خواهی داشت...

برای سلاخی کردن روحم!!

و همین آرامم می کند!!

و راستی ...

مهربانی جایش کجاست این روزها!!!

دلتنگی

در پس ابرهای دل چرکین این شبها...

دلم برای زیبایی ماه تنگ شده!



همه مهربانی ها اینجاست!!

دست های بی رمقم ...

گره خورده در پنجره های ضریحت !

و نگاهم را جا گذاشته ام کنج ایوان طلا!

و کبوتر دلم را روی گنبد طلا پرواز داده ام... 

و می دانم...

ستاره ها از مشرق طلوع می کنند!


عادت ...

بودنت اینجا، هر لحظه اش ... 


یک اتفاق تازه است برایم!


هیچ وقت رنگ عادت نمی گیرد ...


لحظه های با تو بودن!


و نمی دانم راز زود عادت کردنت را...


به دقایق نبودن!!